برایم نوشت: خدا را چه دیده ای...
برایم نوشت: خدا را چه دیده ای...
شاید یک روز در پاییز در خیابانی که پر شده از برگ های زرد و نارنجی.... درست زمانی که باران صورتمان را لمس میکند معجزه ای رخ دهد و خدا دستانمان را برساند به هم....
راهمان را یکی کند و هم قدم شویم.
برایش نوشتم: کسی چه میداند...
شاید از آن روز به بعد من هم با خدا آشتی کردم...
#مجید_عباسیان
شاید یک روز در پاییز در خیابانی که پر شده از برگ های زرد و نارنجی.... درست زمانی که باران صورتمان را لمس میکند معجزه ای رخ دهد و خدا دستانمان را برساند به هم....
راهمان را یکی کند و هم قدم شویم.
برایش نوشتم: کسی چه میداند...
شاید از آن روز به بعد من هم با خدا آشتی کردم...
#مجید_عباسیان
۱.۳k
۰۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.