ترسم از دست تو در دام بلا جان بدهم
💝
ترسم از دستِ تو در دامِ بلا جان بدهم
یا بسوزم ز غمت ، یا که دل و جان بدهم
چـکـنـم گـر نـکـنـم از سـرِ کوی تو گذر
نــنـشینم به رهت ، یا به رهت جان بدهم
همچو شمع آب شوم ، تا که بسوزد جگرم
تا که جانم به تو من ، هدیه و قربان بدهم
مستِ عشقم ، که ندانم ره میخانه کجاست
به کـدام ره بـروم ، تـا دل و سامان بـدهــم
مـن نـدیـدم بـخـدا ، هـیــچ سـزاوارِ دلی
تو چنان باش ، که در پایِ تو من جان بدهم
ساقیا باده بده ، چون که در این شهرِ خراب
آدمـی نـیـست بـر او ، من دل و ایـمـان بدهم
مُـردم از بس که شنیدم هـمـه جا حـرف ریـا
آمـده جـان به لـبـم ، تـا کـه بـه جانان بدهم
ای کـه یـغـمـا گـر ایـن دل بـیـچـاره شدی
خـبـرِ جـورِ تـو بـر صـاحـبِ محمد بدهم !!🌸☘
ترسم از دستِ تو در دامِ بلا جان بدهم
یا بسوزم ز غمت ، یا که دل و جان بدهم
چـکـنـم گـر نـکـنـم از سـرِ کوی تو گذر
نــنـشینم به رهت ، یا به رهت جان بدهم
همچو شمع آب شوم ، تا که بسوزد جگرم
تا که جانم به تو من ، هدیه و قربان بدهم
مستِ عشقم ، که ندانم ره میخانه کجاست
به کـدام ره بـروم ، تـا دل و سامان بـدهــم
مـن نـدیـدم بـخـدا ، هـیــچ سـزاوارِ دلی
تو چنان باش ، که در پایِ تو من جان بدهم
ساقیا باده بده ، چون که در این شهرِ خراب
آدمـی نـیـست بـر او ، من دل و ایـمـان بدهم
مُـردم از بس که شنیدم هـمـه جا حـرف ریـا
آمـده جـان به لـبـم ، تـا کـه بـه جانان بدهم
ای کـه یـغـمـا گـر ایـن دل بـیـچـاره شدی
خـبـرِ جـورِ تـو بـر صـاحـبِ محمد بدهم !!🌸☘
- ۹۴
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط