📚 سه دقیقه در قیامت
📚#سه_دقیقه_در_قیامت
❤#ادامه_مدافعان_حرم
خیلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين
سالها طوري از دنيا ميرود كه هيچ كاري نميتوانند برايش انجام
دهند! حتي مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا
فاصله داشته.
چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگي را گرفتيم و
تجهيزات را بستيم. خودم را حسابي براي شهادت آماده كردم. من
آرپي جي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد ميشوند
ً با تمام اين افراد
قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره. احتماال
همگي با هم شهيد ميشويم.
نيمههاي شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد
محمدي خودش را به من رساند.
او كارها را پيگيري ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: االن
داريم ميرويم براي عمليات، خيلي حساسيت منطقه باالست. او
ميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند.
من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچهها به زودي شهيد ميشوند.
از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم. من هم ميخواهم با آنها
باشم، بلكه بهخاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم.
دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم. سر
ستون ايستاده بودم و با آمادگي كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه
پرواز ميكند.
هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جواد محمدي با موتور جلو آمد و
مرا صدا كرد. خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر،
خط شكن محور باشي.
بايد حرفش را قبول ميكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد
شدم. ده دقيقهاي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو.
زود باش
بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا.
سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.
من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟
جواد هم گفت: اين آرپيجي را بگير، برو باالي تپه. بچهها تو را
توجيه ميكنند.
رفتم باالي تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلي آرام بود.
تعجب كردم! از چند نفري كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه
كار كنيم. خط دشمن كجاست؟
يكي از آنها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندي است. بايد فقط
مراقب حركات دشمن باشيم.
تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده! روز بعد كه عمليات
تمام شد، وقتي جواد محمدي را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم
چيكارت بكنه، برا چي من رو بردي پشت خط؟!
#ادامه_دارد
❤#ادامه_مدافعان_حرم
خیلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين
سالها طوري از دنيا ميرود كه هيچ كاري نميتوانند برايش انجام
دهند! حتي مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا
فاصله داشته.
چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگي را گرفتيم و
تجهيزات را بستيم. خودم را حسابي براي شهادت آماده كردم. من
آرپي جي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد ميشوند
ً با تمام اين افراد
قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره. احتماال
همگي با هم شهيد ميشويم.
نيمههاي شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد
محمدي خودش را به من رساند.
او كارها را پيگيري ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: االن
داريم ميرويم براي عمليات، خيلي حساسيت منطقه باالست. او
ميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند.
من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچهها به زودي شهيد ميشوند.
از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم. من هم ميخواهم با آنها
باشم، بلكه بهخاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم.
دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم. سر
ستون ايستاده بودم و با آمادگي كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه
پرواز ميكند.
هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جواد محمدي با موتور جلو آمد و
مرا صدا كرد. خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر،
خط شكن محور باشي.
بايد حرفش را قبول ميكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد
شدم. ده دقيقهاي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو.
زود باش
بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا.
سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.
من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟
جواد هم گفت: اين آرپيجي را بگير، برو باالي تپه. بچهها تو را
توجيه ميكنند.
رفتم باالي تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلي آرام بود.
تعجب كردم! از چند نفري كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه
كار كنيم. خط دشمن كجاست؟
يكي از آنها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندي است. بايد فقط
مراقب حركات دشمن باشيم.
تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده! روز بعد كه عمليات
تمام شد، وقتي جواد محمدي را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم
چيكارت بكنه، برا چي من رو بردي پشت خط؟!
#ادامه_دارد
۳.۸k
۱۹ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.