من هیچوقت ازتونخواستم....
من هیچ وقت از تو نخواستم به زور دوستم داشته باشی.هزار سال هم که بگذرد این را نمی خواهم.کشته مرده ات هستم که باشم؛
آدمی که یک بار مُرده، دیگر نمی تواند بمیرد.
تمام این روزها دارم با خودم سر و کله می زنم که دست بردارم از توی بی انصاف.متنفرم از این که ساعتم را کوک می کنم روی آمدنت و دست از پا درازتر بر می گردم.
به نظر تو بی انصافی نیست؟
این که از کسی بخواهی تمام تار و پود وجودش را پیش تو به هم بریزد
و بعد که دیگر هیچ نقش و نگاری برایش نماند
بگویی برو؟نمی خواهمت؟...
به همین راحتی؟آدم ها اگر کسی را دوست ندارند حق ندارند زیر زبانش را بِکِشند.چرا کاری کردی که برای یک لحظه فکر کنم تو همانی که باید؟
برایم سوال است که هیچ وقت عاشق شده ای؟ مگر می شود کسی انقدر خوب بلد باشد با خاک یکسان کند و خودش خشی هم برنداشته باشد؟من حتم دارم تو را روزی بدجوری شکسته اند و حالا با تکه های قلبت به دیگران زخم زبان می زنی.مثل من که منتظرم دهان کسی باز شود و بگوید چطوری؟ و من مثل زلزله ی هشت ریشتری بر سرش هوار شوم که به تو چه مربوط؟!
می بینی من تو را خوب درک می کنم. من و تو هر دویمان تکه هایی از این زنجیر بی انصافی هستیم و برایمان مهم نیست سر و ته این ماجرا کجاست.تکان می خوری و چهار ستون بدنم می لرزد ولی آن قدر شهامت دارم که باز هم از تو جدا نشوم.تازه آن موقع می فهمم چقدر در برابرت بی دفاعم.
حالا هم گیر داده ای که برو و جای دیگری خوشبخت شو.
نمی دانم آن قدر بَدی که حالت به هم می خورد از تصور دوست داشتنم حتی؟
یا آن قدر خوبی که نگران حال و احوال منی؟
به حال من که توفیری نمی کند.
مگر من تا به حال گلایه کرده ام که چرا نمی خواهی ام؟
چه کار داری که چرا می خواهمت؟!
آدمی که یک بار مُرده، دیگر نمی تواند بمیرد.
تمام این روزها دارم با خودم سر و کله می زنم که دست بردارم از توی بی انصاف.متنفرم از این که ساعتم را کوک می کنم روی آمدنت و دست از پا درازتر بر می گردم.
به نظر تو بی انصافی نیست؟
این که از کسی بخواهی تمام تار و پود وجودش را پیش تو به هم بریزد
و بعد که دیگر هیچ نقش و نگاری برایش نماند
بگویی برو؟نمی خواهمت؟...
به همین راحتی؟آدم ها اگر کسی را دوست ندارند حق ندارند زیر زبانش را بِکِشند.چرا کاری کردی که برای یک لحظه فکر کنم تو همانی که باید؟
برایم سوال است که هیچ وقت عاشق شده ای؟ مگر می شود کسی انقدر خوب بلد باشد با خاک یکسان کند و خودش خشی هم برنداشته باشد؟من حتم دارم تو را روزی بدجوری شکسته اند و حالا با تکه های قلبت به دیگران زخم زبان می زنی.مثل من که منتظرم دهان کسی باز شود و بگوید چطوری؟ و من مثل زلزله ی هشت ریشتری بر سرش هوار شوم که به تو چه مربوط؟!
می بینی من تو را خوب درک می کنم. من و تو هر دویمان تکه هایی از این زنجیر بی انصافی هستیم و برایمان مهم نیست سر و ته این ماجرا کجاست.تکان می خوری و چهار ستون بدنم می لرزد ولی آن قدر شهامت دارم که باز هم از تو جدا نشوم.تازه آن موقع می فهمم چقدر در برابرت بی دفاعم.
حالا هم گیر داده ای که برو و جای دیگری خوشبخت شو.
نمی دانم آن قدر بَدی که حالت به هم می خورد از تصور دوست داشتنم حتی؟
یا آن قدر خوبی که نگران حال و احوال منی؟
به حال من که توفیری نمی کند.
مگر من تا به حال گلایه کرده ام که چرا نمی خواهی ام؟
چه کار داری که چرا می خواهمت؟!
۲.۰k
۰۷ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.