برای دختر منطق.

روی برمی‌گردانم تورا با چشمان و لبخندی شاد بینم آن هم از ته قلبت!
از شوق دیدارت زبانم بند می‌آید،اشک امانم نمی‌دهد نمی‌دانستم چه بگویم
قلب فرمان می‌دهدکه باید فریاد بزنم بگویم؛فراموش مکن مرا ولی،ولی نمیتوانم مغز فرمان می‌دهد دستت را لمس کنم و به زبان بیایم بگویم؛چرا مرا به این زودی ترک کردی عزیزک؟
می‌دانستی که نمیتوانم،دوام بیاورم در نبودت؟
میدانم میدانم که میخواهی بگویی، آنقدر خودخواه نباش و فقط به فکر خودت نباش اما نمیتوانم!
چشمانم اشک می‌ریخت بر زمین خشک بیابانی لبخندم جوانه زد دستت را محکم فشار دهم از دلتنگی گویم برایت؛میدانستم زمانی فرا می‌رسد،زمانی که تو خواهی رفت ز پیشمان اما به روی خود نیاوردم هیچ وقت.
نمی‌دانستم چرا آن روز صبح کاری جز خداحافظی معمولی نکرده‌ام برایت میخواستم، جلویت را بگیرم بگویم مکن این کار را مکن، تنهاییم مگذار اما توچه؟!
اما توچه با درد هایی که کشیدی چه؟!
نمی‌توانستم تورا به حال خود رها کنم اما نمی‌توانستم دخالت کنم در کارت پس کاری،جز عاجزانه گریه کردن برایت نکردم.
تا به حرف‌آیی گویی؛زمان کم است باید بروی تا دستم را ول کرده‌ایی ز خاکت روی برگرداندم و من ماندم مات آن عکست بر روی خاکت.
دیدگاه ها (۰)

عشق دیرین من به او.

خسته!

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط