پارت پنج
پارت پنج
عصبانیت به وضوح تو صدای ریندو مشخص بود
[خوابه]
گفت و سریع تلفن رو قطع کرد و رو سایلنت گذاشت بعد چرخید و به ران نگاه کرد بعد بلند شد و رفت تا صبحانه درست کنه
*ساعت نه صبح*
ویو ران*
از خواب بیدار شدم یکم بدن درد داشتم دور و بر رو نگاه کردم ولی ریندو نبود احتمالا داره صبحانه درست میکنه از اتاق خارج شدم و ریندو رو دیدم که داشت اشپزی میکرد
«صبح بخیر رین»
ریندو برگشت و بهم نگاه کرد معلوم بود یه چیزی شده ولی نمیدونم چیه
با حرص جواب داد
[صبح بخیر]
رفتم سر میز نشستم تا ریندو صبحانه رو اورد و در سکوت مشغول خوردن شدیم تا اینکه ریندو گفت
[چرا بهم نگفتی؟]
تعجب کردم چیو بهش نگفتم؟هر اتفاقی میوفته که نفر اول به اون میگم..با حالت سوالی نگاهش کردم و ریندو هم که اینو دید نفس عمیقی کشید و با حرص بیرون داد
[رابطتت با سانزو چیه؟]
با این حرفش بیشتر تعجب کردم
«م..منظورت چیه؟ رابطه ما فقط کاریه»
[دروغ تحویلم نده ران]
«باور کن دروغ نمیگم...»
از سر میز بلند شد و سمت اتاقش رفت معلوم بود خیلی عصبانیه ولی من که با سانزو رابطه خاصی ندارم در حد همکار نهایتا دوست....
«رین..چیشده؟ سانزو چیزی گفته؟»
سر جاش وایساد ولی جوابمو نداد
دوباره گفتم
«رین..باور کن من کاری نکردم»
ریندو نزدیکم اومد و یهویی سیلی محکمی به صورتم زد گزگز شدن پوستمو حس میکردم
[بسه ران دیگه نمیخوام بشنوم]
دیگه چیزی نگفتم ریندو چند لحظه اونجا وایساد و بعدش رفت تو اتاقش رفت و درو محکم کوبید
جوری که فقط خودم شنیدم گفتم
«ولی من که...»
دیگه ادامشو نتونستم بگم بغض تو گلوم نمیزاشت چیزی بگم
سمت در رفتم و سریع از خونه رفتم بیرون و درو بستم شروع کردم دویدن همینطوری که میدویدم بی اختیار اشکام میریختن اخه چرا بهم اعتماد نداره بعد یه مدت وسط خیابون با صدای ماشین وایستادم ولی نتوانستم حرکت کنم...
___________________
هه هه هه 🌚 🌚
عصبانیت به وضوح تو صدای ریندو مشخص بود
[خوابه]
گفت و سریع تلفن رو قطع کرد و رو سایلنت گذاشت بعد چرخید و به ران نگاه کرد بعد بلند شد و رفت تا صبحانه درست کنه
*ساعت نه صبح*
ویو ران*
از خواب بیدار شدم یکم بدن درد داشتم دور و بر رو نگاه کردم ولی ریندو نبود احتمالا داره صبحانه درست میکنه از اتاق خارج شدم و ریندو رو دیدم که داشت اشپزی میکرد
«صبح بخیر رین»
ریندو برگشت و بهم نگاه کرد معلوم بود یه چیزی شده ولی نمیدونم چیه
با حرص جواب داد
[صبح بخیر]
رفتم سر میز نشستم تا ریندو صبحانه رو اورد و در سکوت مشغول خوردن شدیم تا اینکه ریندو گفت
[چرا بهم نگفتی؟]
تعجب کردم چیو بهش نگفتم؟هر اتفاقی میوفته که نفر اول به اون میگم..با حالت سوالی نگاهش کردم و ریندو هم که اینو دید نفس عمیقی کشید و با حرص بیرون داد
[رابطتت با سانزو چیه؟]
با این حرفش بیشتر تعجب کردم
«م..منظورت چیه؟ رابطه ما فقط کاریه»
[دروغ تحویلم نده ران]
«باور کن دروغ نمیگم...»
از سر میز بلند شد و سمت اتاقش رفت معلوم بود خیلی عصبانیه ولی من که با سانزو رابطه خاصی ندارم در حد همکار نهایتا دوست....
«رین..چیشده؟ سانزو چیزی گفته؟»
سر جاش وایساد ولی جوابمو نداد
دوباره گفتم
«رین..باور کن من کاری نکردم»
ریندو نزدیکم اومد و یهویی سیلی محکمی به صورتم زد گزگز شدن پوستمو حس میکردم
[بسه ران دیگه نمیخوام بشنوم]
دیگه چیزی نگفتم ریندو چند لحظه اونجا وایساد و بعدش رفت تو اتاقش رفت و درو محکم کوبید
جوری که فقط خودم شنیدم گفتم
«ولی من که...»
دیگه ادامشو نتونستم بگم بغض تو گلوم نمیزاشت چیزی بگم
سمت در رفتم و سریع از خونه رفتم بیرون و درو بستم شروع کردم دویدن همینطوری که میدویدم بی اختیار اشکام میریختن اخه چرا بهم اعتماد نداره بعد یه مدت وسط خیابون با صدای ماشین وایستادم ولی نتوانستم حرکت کنم...
___________________
هه هه هه 🌚 🌚
۸.۱k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.