رمان یادت باشد ۲۱۸

#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_هجده
وسایل رو توش جا کنم بلاخره مجابم کرد که بیخیال چمدان شوم. با این که ساک خیلی جمع و جور بود همه وسایل هارا چیدم به جز همان بیسکوئیت ها. بین همه ی وسایلی که گذاشته بودم فقط از قرآن جیبی خوشش آمد قران کوچکی که همراه با معنی بود. گفت این قرآن به همه وسایلی که چیدی می ارزه.
شماره ی تماس خودم پدر و مادرش و پدرم را داخل یک کاغذ نوشتم و بین وسایل گذاشتم تا اگر نیاز شد خودش یا همکارانش با مادر ارتباط باشند. برایش یک مسواک جدید قرمز رنگ گذاشتم. میخواست مسواک سبز رنگ قبلی را داخل سطل آشغالی بیندازد. از دستش گرفتم و گفتم بذار یادگاری بمونه من را نگاه کرد و لبخند زد. انگار یک چیز هایی هم به دل حمید و هم به دل من برات شده بود.
سام را که چیدم برایش حنا درست کردم گفتم حمید من نمیدونم تو کی میری و چه موقعی عملیات داری میخوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنا میذاشتن امشب برات حنابندون بگیرم
با تعجب از من پرسید جما برای چی گفتم اگر انشالله سالم برگشتی که هیچ ولی اگر قسمت این بود که شهید شی من الان خودم برات حنابندون میگیرم که فردای شهادت بشه روز عروسیت روز خوش بختی و عاقبت بخیری تو بهترین روز برای هر دوتا مونه.
روی مبل کنار بخاری سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست پارچه سفیدی رویش انداختم روزنامه زیر پاهایش گذاشتم نیت کردم و روی موها، محاسن و پاهایش حنا گذاشتم. در همان حالت که حنا روی سرش بود دوربین موبایلم را روشن کردم و گفتم حمید صحبت کن برای من برای پدر و مادرهامون
گفت نمیتونم زحمات پدر و مادرم رو جبران کنم دنبال جمله......
#شهید_سیاهکالی_مرادی #افلاکی_ها #یادت_باشه #مدافع_حرم
دیدگاه ها (۱)

رمان یادت باشد ۲۱۹

رمان یادت باشد ۲۲۰

رمان یادت باشد ۲۱۷

رمان یادت باشد ۲۱۶

شوهر دو روزه. پارت۵۴

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۶

Part ¹²⁹ا.ت ویو:مثل اینکه خودش بود..به داخل راهنمایش کردم..و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط