ملک اشعرا می گوید: روزی رضاشاه به پسرش محمدرضاشاه و من گف
ملک اشعرا می گوید: روزی رضاشاه به پسرش محمدرضاشاه و من گفت:
🔹من طفل شیرخوار دو ماهه بودم که با مادرم از سواد کوه به تهران روانه شده بودیم، در سرگدوک فیرزوز کوه من ازسرما و برف سیاه شدم و مادرم بخیال آنکه من مرده ام، مرا بچار وادار سپرد که مرا دفن کند و حرکت کنند، چار وادارمرا در آخور یکی ازطویله ها با قنداق برجا گذاشت وخود و قافله براه افتاده به فیروزکوه رفتند. ساعتی دیگر قافلۀ دیگری می رسند و در قهوه خانۀ گدوک منزل می گیرند. یکی از آنها گریۀ طفلی را می شنود میرود و کودکی در آخور می بیند، او را برده گرم می کنند و شیر میدهند و جانی میگیرد و در فیروزکوه بمادرش تسلیم می نمایند!
🔹بهار، ملکالشعرا، تاریخ مختصر احزاب سیاسی؛ انقراض قاجاریه، چاپ رنگین، تهران، .۱۳۲۳ – ص ۷۰ – ۶۹
🔹عکس ملک اشعرا و محمدرضا پهلوی
#دانستنیها
🔹من طفل شیرخوار دو ماهه بودم که با مادرم از سواد کوه به تهران روانه شده بودیم، در سرگدوک فیرزوز کوه من ازسرما و برف سیاه شدم و مادرم بخیال آنکه من مرده ام، مرا بچار وادار سپرد که مرا دفن کند و حرکت کنند، چار وادارمرا در آخور یکی ازطویله ها با قنداق برجا گذاشت وخود و قافله براه افتاده به فیروزکوه رفتند. ساعتی دیگر قافلۀ دیگری می رسند و در قهوه خانۀ گدوک منزل می گیرند. یکی از آنها گریۀ طفلی را می شنود میرود و کودکی در آخور می بیند، او را برده گرم می کنند و شیر میدهند و جانی میگیرد و در فیروزکوه بمادرش تسلیم می نمایند!
🔹بهار، ملکالشعرا، تاریخ مختصر احزاب سیاسی؛ انقراض قاجاریه، چاپ رنگین، تهران، .۱۳۲۳ – ص ۷۰ – ۶۹
🔹عکس ملک اشعرا و محمدرضا پهلوی
#دانستنیها
۲۳۴
۲۰ مرداد ۱۴۰۰