ﻣﻌﺠﺰﻩ ﯼ ﭘﯿﺎﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺯﻓﺎﻑ
ﻣﻌﺠﺰﻩﯼ ﭘﯿﺎﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺯﻓﺎﻑ
ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻫﻲ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺘﺶ و ﻣﻴﮕﻪ:
« ﭼﻪ ﺧﺎﻛﻲ ﺗﻮ ﺳﺮﻡ ﻛﻨﻢ حالا , ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ»
ﮔﻔﺘﻢ: «ﭼﻲ ﺷﺪﻩ ﻳﺎ ﺍَﺧﻲ؟»
ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻴﺎﺯﺍﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ! ﻛﻠﻲ ﺷﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺯﺩﻡ، ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﭘﻴﺎﺯ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻣﺸﻬﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭ!»
ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﭘﻴﺸﻨﻤﺎﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻤﺎﺯ ﻛﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﻛﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: «ﻳﺎ ﺷﻴﺦ ﺩﺳﺖ ﺍین ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﻋَﺒﺎت! ﭘﻴﺎﺯﺍﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ میشه! ﻛﻠﻲ ﭘﻴﺎﺯ ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﻭﻟﻲ ﺍﻫﺎﻟﻲ ﻣﺸﻬﺪ ﺍَصلأ ﭘﻴﺎﺯ ﻧﻤﻲﺧﻮﺭﻥ !»
ﺷﻴﺦ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻛﺮﺩ وﮔﻔﺖ: «ﻛﻴﻠﻮ ﭼﻨﺪﻩ ﺍﻳﻨﺎ؟»
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ﻧﻴﻢ ﺳﻜﻪ.
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ﭘﻴﺎﺯﺍﺕ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺮﻩ 50 ﺳﻜﻪ ﺑﺮﻳﺰ ﺗﻮﻱ ﺍﻳﻦ ﺟﻴﺐ ﻋﺒﺎ»
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻳﺰ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ 50 ﺳﻜﻪ ﺭﻳﺨﺖ ﺗﻮﻱ ﺟﻴﺐ ﺷﻴﺦ.
ﺟﻨﺎﺏ ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻻﻥ ﻳﻚ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻴﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﻴﻔﺮﺳﺘﻲ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻢ.»
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﻳﻪ ﻛﺎﻏﺬ ﻣﻲﻧﻮﻳﺴﻲ
ﭘﻴﺎﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ 3 ﺳﻜﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻳﻚ ﻛﻴﻠﻮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻤﯽﺩﻱ.»
ﻣﺮﺩ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ﻳﺎ ﺷﻴﺦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻱ؟ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻴﻢﺳﻜﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﻲﺧَﺮَﻥ ﺍﻭﻧﻮقتﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ 3 ﺳﻜﻪ؟ تازه من از خدا میخوام به هر کس یک کیسه پیاز
بفروشم…! تو میگی یک کیلو بیشتر نَدم…؟
شیخ یک نگاه عاقل اندر سفیهی به پیازفروش
انداخت و گفت: ای ملعون …اگه چیزایی که گفتم گوش نکنی پیازات به فروش نمیره…تو فقط همین کاری که گفتم میکنی و روانه مسجد شد منم به دنبالش…!
نماز که تموم شد شیخ رفت
بالای منبر گفت نقل است از امام محمد باقر که روزی مردی به خدمت ایشان رسید و گفت یا ابالحسن بنده یک غلطی کردم سه تا زن گرفتم اما دیگه کشش ندارم
نمیکشه یا ابالحسن…!
چه خاکی توی سرم بکنم…!؟
ابالحسن گفت پیازکربلارا در مشهد بخور اونوخ ناجور میکشه…!
از رسول خدا شنیدم که هر کس پیازکربلا را در مشهد بخُورد تا صبح با هفتاد هزار حوری بهشتی
اَلیش به در میکند و تازه صبح قبراق و سرحال میگه دیگه نبود…؟
خلاصه شیخ صداش رو به سرش کشید که ای اونایی که از مردی افتادین یا کمرتون شله …!
پیازکربلا بخورین که اب روی اتشه…!
هنوز حرف شیخ تموم نشده بود که دیدم کسی پای منبر نیست…!
از مسجد که اومدم بیرون دیدم جلوی پیاز فروشی یک صفی کشیدن مرد و زن که اون سرش ناپیدا و دارن پیاز میخرن کیلویی سه سکه و تازه التماس میکنن که بیشتر از یک کیلو بده… رفتم جلو و به پیاز فروش که سر از پا نمیشناخت کمک کردم تا نوبت یه پیرزن شد…!
پیرزن التماس میکرد
میگفت: الهی خیر ببینی ننه جان به مو دو کیلو بده…!
دعات مکُنُم ننه …! مو شوهرم چند ساله که
بخار مخار ندره دیگه …!
ان شاءالله ای پیاز کربلا ره بخوره حاجت موره بده …!
خشک رفته دیگه ای زمین لامصب بس که آب نخورده…!
خلاصه اونروز پیاز فروش همه پیازاش رو فروخت ویه دونه پیاز مقبول هم به من داد….!
فرداش رفتم دم بساط پیاز فروش دیدم داره سکه هاش رو میشمره
که پیرزن دیروزی اومد گفت:
خیر ببینی الهی پیاز کربلا نیاوردی هنوز…؟
پیاز فروش گفت مگه یک کیلوی دیروز افاغه نکرد بی بی…؟
پیرزن خنده ریزی کرد گفت : وا….خاک
عالم…………..! چی چیزا مپرسی تو…!
پیاز فروش گفت: نقل است از امام صادق که هر کس پیاز کربلارو در مشهد بفروشه مثل دکتر محرَمه نَنه جان !
پیرزن گفت وا…محرَمه…!؟
خوب حالا که محرَمی مگم…!
دیشب به زور لنگ کفش دادم یک کیلو پیازه خالی خالی خورد بعد جا انداختُم رو ایوون خودمه آرا گیرا کردم تا حاجی آمد…!
چی شبی بود دیشب…
یاد شب زفافُم افتادم…….آخی…!
تا سحر داشت بیل مزَد آب مداد ای زمین خُشکه همچی دلُم وا رفت که نَگو ننه…. خلاصه همه چیش خوب بود ولی دهنش خیلی بوی پیاز مداد…!
غروب باید برُم مسجد ببینم ای امام باقر که الهی به قربونش برُم حدیثی چیزی بره بوی
پیازنگفته…!
خلاصه ننه پیاز که آوردی دوسه کیسه برفست در خانه ما…!
پیر بری الهی
داستان بالا رو دهخدا تو کتابش آورده بود
بعد از خوندنش خیلی به فکر فرو رفتم...هنوز همون ملت دوره قاجاریه هستیم....ملتی خرد باخته و نادان...
مستحق همین زندگی....گوسفندان بهشتی!!
دوباره یادی از سخن پرور شهنامه گوی فردوسی جاویدان :
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سرانجام بد داشتتیم؟
ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻫﻲ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺘﺶ و ﻣﻴﮕﻪ:
« ﭼﻪ ﺧﺎﻛﻲ ﺗﻮ ﺳﺮﻡ ﻛﻨﻢ حالا , ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ»
ﮔﻔﺘﻢ: «ﭼﻲ ﺷﺪﻩ ﻳﺎ ﺍَﺧﻲ؟»
ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻴﺎﺯﺍﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ! ﻛﻠﻲ ﺷﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺯﺩﻡ، ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﭘﻴﺎﺯ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻣﺸﻬﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭ!»
ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﭘﻴﺸﻨﻤﺎﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻤﺎﺯ ﻛﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﻛﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: «ﻳﺎ ﺷﻴﺦ ﺩﺳﺖ ﺍین ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﻋَﺒﺎت! ﭘﻴﺎﺯﺍﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ میشه! ﻛﻠﻲ ﭘﻴﺎﺯ ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﻭﻟﻲ ﺍﻫﺎﻟﻲ ﻣﺸﻬﺪ ﺍَصلأ ﭘﻴﺎﺯ ﻧﻤﻲﺧﻮﺭﻥ !»
ﺷﻴﺦ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻛﺮﺩ وﮔﻔﺖ: «ﻛﻴﻠﻮ ﭼﻨﺪﻩ ﺍﻳﻨﺎ؟»
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ﻧﻴﻢ ﺳﻜﻪ.
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ﭘﻴﺎﺯﺍﺕ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺮﻩ 50 ﺳﻜﻪ ﺑﺮﻳﺰ ﺗﻮﻱ ﺍﻳﻦ ﺟﻴﺐ ﻋﺒﺎ»
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻳﺰ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ 50 ﺳﻜﻪ ﺭﻳﺨﺖ ﺗﻮﻱ ﺟﻴﺐ ﺷﻴﺦ.
ﺟﻨﺎﺏ ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻻﻥ ﻳﻚ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻴﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﻴﻔﺮﺳﺘﻲ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻢ.»
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﻳﻪ ﻛﺎﻏﺬ ﻣﻲﻧﻮﻳﺴﻲ
ﭘﻴﺎﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ 3 ﺳﻜﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻳﻚ ﻛﻴﻠﻮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻤﯽﺩﻱ.»
ﻣﺮﺩ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ﻳﺎ ﺷﻴﺦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻱ؟ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻴﻢﺳﻜﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﻲﺧَﺮَﻥ ﺍﻭﻧﻮقتﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ 3 ﺳﻜﻪ؟ تازه من از خدا میخوام به هر کس یک کیسه پیاز
بفروشم…! تو میگی یک کیلو بیشتر نَدم…؟
شیخ یک نگاه عاقل اندر سفیهی به پیازفروش
انداخت و گفت: ای ملعون …اگه چیزایی که گفتم گوش نکنی پیازات به فروش نمیره…تو فقط همین کاری که گفتم میکنی و روانه مسجد شد منم به دنبالش…!
نماز که تموم شد شیخ رفت
بالای منبر گفت نقل است از امام محمد باقر که روزی مردی به خدمت ایشان رسید و گفت یا ابالحسن بنده یک غلطی کردم سه تا زن گرفتم اما دیگه کشش ندارم
نمیکشه یا ابالحسن…!
چه خاکی توی سرم بکنم…!؟
ابالحسن گفت پیازکربلارا در مشهد بخور اونوخ ناجور میکشه…!
از رسول خدا شنیدم که هر کس پیازکربلا را در مشهد بخُورد تا صبح با هفتاد هزار حوری بهشتی
اَلیش به در میکند و تازه صبح قبراق و سرحال میگه دیگه نبود…؟
خلاصه شیخ صداش رو به سرش کشید که ای اونایی که از مردی افتادین یا کمرتون شله …!
پیازکربلا بخورین که اب روی اتشه…!
هنوز حرف شیخ تموم نشده بود که دیدم کسی پای منبر نیست…!
از مسجد که اومدم بیرون دیدم جلوی پیاز فروشی یک صفی کشیدن مرد و زن که اون سرش ناپیدا و دارن پیاز میخرن کیلویی سه سکه و تازه التماس میکنن که بیشتر از یک کیلو بده… رفتم جلو و به پیاز فروش که سر از پا نمیشناخت کمک کردم تا نوبت یه پیرزن شد…!
پیرزن التماس میکرد
میگفت: الهی خیر ببینی ننه جان به مو دو کیلو بده…!
دعات مکُنُم ننه …! مو شوهرم چند ساله که
بخار مخار ندره دیگه …!
ان شاءالله ای پیاز کربلا ره بخوره حاجت موره بده …!
خشک رفته دیگه ای زمین لامصب بس که آب نخورده…!
خلاصه اونروز پیاز فروش همه پیازاش رو فروخت ویه دونه پیاز مقبول هم به من داد….!
فرداش رفتم دم بساط پیاز فروش دیدم داره سکه هاش رو میشمره
که پیرزن دیروزی اومد گفت:
خیر ببینی الهی پیاز کربلا نیاوردی هنوز…؟
پیاز فروش گفت مگه یک کیلوی دیروز افاغه نکرد بی بی…؟
پیرزن خنده ریزی کرد گفت : وا….خاک
عالم…………..! چی چیزا مپرسی تو…!
پیاز فروش گفت: نقل است از امام صادق که هر کس پیاز کربلارو در مشهد بفروشه مثل دکتر محرَمه نَنه جان !
پیرزن گفت وا…محرَمه…!؟
خوب حالا که محرَمی مگم…!
دیشب به زور لنگ کفش دادم یک کیلو پیازه خالی خالی خورد بعد جا انداختُم رو ایوون خودمه آرا گیرا کردم تا حاجی آمد…!
چی شبی بود دیشب…
یاد شب زفافُم افتادم…….آخی…!
تا سحر داشت بیل مزَد آب مداد ای زمین خُشکه همچی دلُم وا رفت که نَگو ننه…. خلاصه همه چیش خوب بود ولی دهنش خیلی بوی پیاز مداد…!
غروب باید برُم مسجد ببینم ای امام باقر که الهی به قربونش برُم حدیثی چیزی بره بوی
پیازنگفته…!
خلاصه ننه پیاز که آوردی دوسه کیسه برفست در خانه ما…!
پیر بری الهی
داستان بالا رو دهخدا تو کتابش آورده بود
بعد از خوندنش خیلی به فکر فرو رفتم...هنوز همون ملت دوره قاجاریه هستیم....ملتی خرد باخته و نادان...
مستحق همین زندگی....گوسفندان بهشتی!!
دوباره یادی از سخن پرور شهنامه گوی فردوسی جاویدان :
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سرانجام بد داشتتیم؟
۴.۰k
۳۱ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.