بسم رب الشهداء و الصدیقین

بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن
پدرش #سرایدار همان مدرسه ای بود که محمود در آن درس می خواند.
از زبان خود #شهیدکاوه
اولین روز مدرسه بود. بابام به من گفت:از امروز وقتی مدرسه تعطیل شد و بچه ها رفتن, تو باید نیمکت ها رو مرتب کنی, بعد هم کلاس رو جارو بزنی. کمی بعد چم و خم کار را یاد داد و گفت:هیچ عذری قبول نمی کنم ها.
نسبت به سن و سالم, #کار سنگینی بود. حتی گاهی از پس کار برنمی آمدم. اما حرف پدر بود؛ باید گوش کرد. توی آن دبستان, دوست و رفیق زیاد داشتم. یک روز وقتی مدرسه تعطیل شد, یکی شان خانه نرفت.پرسیدم:چرا خونه نمی ری؟
گفت:می خوام بمونم کمکت کنم.
گفتم:دیر بری خونه, بابات دعوات می کنه ها.
گفت:ناراحت نباش,اجازش رو گرفتم.آن روز تا آخرش ماند. کار #نظافت که تمام شد, رفت. اما این کار هر روز من بود.
منبع:کتاب #شهیدان_اینگونه_بودند
#شهیدمحمودکاوه

{{پیـــــچ رسمــــــــــے}}
راهیــــــــــاڹ نــــــــــور

http://line.me/ti/p/%40vmj9893w
http://line.me/ti/p/%40vmj9893w

تــــــــــا شہــــــــــادت
#شهدا
دیدگاه ها (۱)

بسم رب الشهدا و الصدیقین:دیدم #شهید_صیاد مدام به ساعتشان نگا...

به گزارش مصاف، گروه‌های حقوق بشر گزارش دادند: تعداد زیادی از...

کمی درنگ(مطلب ویژه)دلواپسی مردان غربی برای زنان چادر به سر ا...

به گزارش مصاف، جنگنده‌های سعودی خانۀ یک زوج کارمند شبکۀ ماهو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط