مهناز
🦋 مهناز، یک فرشته ی واقعی
قسمت اول:
همه چیز از اونجا شروع شد که تو محل کارم پیچید که مهناز ن. داره میاد. برام سوال بود که این مهناز خانم کیه که اسمش زودتر از خودش اومده ؛
در نظر اول ، مهناز یه دختر جدی؛ با قیافه معمولی بود که البته صادقانه به نظرم اومد. سر و صورتش به نسبت بقیه اندامش کوچکتر بود ... بعد از مدت نه چندان زیاد به خاطر گفتار و رفتار جذاب و البته به شدت نجیب و طنزش بهش علاقمند شدم که البته بعدا فهمیدم دو طرفه بوده و از جانب اون شدیدتر ...
شرح رسیدن ما به همدیگه خودش یه داستان پرماجرای دیگست با حضور افراد دیگه که اینجا مجال عنوانش نیست.
زندگی کردن با مهناز برای من عجیب بود ، با اینکه می شناختمش اما از عشقی که بهم می رسید متعجب بودم ، بی اغراق عشقی به من می داد که حتی از طرف مادرم هم تجربه نکرده بودم.
5 سال از ازدواج ما گذشت و 9 سال از اولین دیدار که به اصرار مهناز تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم، 2 سال بود که من برای بچه دار شدن مقاومت می کردم اما بالاخره با اصرار مهناز راضی شدم، چون الان سه تا دلیل قوی داشتم:
اول اینکه اگه قراره بچه دار بشیم نباید دیرتر از این اتفاق بیفته و دومین دلیل اینکه دوست داشتم مادر شدن مهناز رو ببینم ، اینکه چه جور عشقی به بچه خودش و من میده و تو تصورات آینده م همیشه کمک کردن توی درس و دیکته گفتنش برام خیلی جذاب بوده...
و سومین دلیل خواست مهناز بود.
ماه ششم بود که دکتر به مهناز به خاطر فشار بالا اعلام کرد دچار مسمومیت حاملگی هستی اما توضیح نداد که این مسمومیت یعنی چی و فقط اعلام کرد که ممکنه بچه ت یه کم زودتر به دنیا بیاد. ماه هشتم علائم واضح تر شد و دکترها بی توجه و ما هم از همه جا بی خبر، هفته سی و پنجم علائم شدید شد و بعد از مراجعه دکترهای متخصص با تشخیص سرماخوردگی ما رو فرستادن خونه، هفته سی و ششم بالاخره با حاد شدن شرایط سزارین انجام شد و بعد از دو روز بستری شدن من با پدیده ای به نام سندروم هلپ (HELP) آشنا شدم که البته یک ماهی میشد که علائمش مشخص بود و دکترها بی توجه.
یک روز بعد مهناز به کما رفت و روز ششم بعد سزارین برای چندین دقیقه قلبش ایستاد ... اما دوباره شروع به تپش کرد .
روز چهارم به این فکر می کردم که اگه منظور از آفرینش جهان عشقه، اگه مهناز بمیره وزنِ انسانیت تو این دنیا به شدت سبک می شه چون از وجودش دوست داشتن فوران می کرد، بی اغراق و منطبق بر منطق و احساس بهترین آدمی که تو زندگیم ملاقات کردم مهناز بود ، به معنای کلمه لایق کلمه فرشته بود، چون توی بیشتر از 9 سالی که می شناختمش حتی برای نمونه یک بدی ازش به یادم نمیاد، روز پنجم نذر کربلا کردم (من آدم معتقدی نبوده و نیستم) ، روز ششم به کلیسا رفتم تا مطمئن شوم از همه کس و همه چیز تقاضای کمک کردم ...
روز ششم و بعد از برگشت مهناز شروع کردم به تولید انرژی مثبت، چون فقط همین راه پیش روم بود. شب روز ششم بود و ساعت 1 شب از بیمارستان به خونه اومدم، اوایل فروردین بود و بارون خیلی ملایمی شروع شده بود، زیر بارون وایسادم ، مهناز عاشق بارون بود و اون شرایط و اون هوای لطیف برام خیلی عرفانی بود ... توی خیابون خلوت وایسادم و با تمام وجود، با تمام آنچه بلد بودم و داشتم ، دعا کردم که حال مهناز خوب بشه و پر از انرژی مثبت رفتم برای خواب و بر خلاف شبهای قبل زود و راحت خوابیدم اما تا صبح حداقل سه دفعه بخاطر کابوس(کابوسهایی که در خاطرم نیست) در حالی که سرم رو با سرعت این طرف و اون طرف می بردم از خواب پریدم که با وجود شرایط خوبی که قبل از خواب داشتم برام عجیب بود ...
صبح زود بلند شدم و در به درِ خریدن گل شدم، چون روز تولد مهناز بود ...
بالاخره گل رو گرفتم و وقتی گل رو گذاشتم بالای سرش و تولدشو بهش تبریک گفتم بلافاصله جوابم رو داد ...جوابش این بود که توی کما خون بالا آورد ...
لطفا خواستید بگید ادامه بزارم
قسمت اول:
همه چیز از اونجا شروع شد که تو محل کارم پیچید که مهناز ن. داره میاد. برام سوال بود که این مهناز خانم کیه که اسمش زودتر از خودش اومده ؛
در نظر اول ، مهناز یه دختر جدی؛ با قیافه معمولی بود که البته صادقانه به نظرم اومد. سر و صورتش به نسبت بقیه اندامش کوچکتر بود ... بعد از مدت نه چندان زیاد به خاطر گفتار و رفتار جذاب و البته به شدت نجیب و طنزش بهش علاقمند شدم که البته بعدا فهمیدم دو طرفه بوده و از جانب اون شدیدتر ...
شرح رسیدن ما به همدیگه خودش یه داستان پرماجرای دیگست با حضور افراد دیگه که اینجا مجال عنوانش نیست.
زندگی کردن با مهناز برای من عجیب بود ، با اینکه می شناختمش اما از عشقی که بهم می رسید متعجب بودم ، بی اغراق عشقی به من می داد که حتی از طرف مادرم هم تجربه نکرده بودم.
5 سال از ازدواج ما گذشت و 9 سال از اولین دیدار که به اصرار مهناز تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم، 2 سال بود که من برای بچه دار شدن مقاومت می کردم اما بالاخره با اصرار مهناز راضی شدم، چون الان سه تا دلیل قوی داشتم:
اول اینکه اگه قراره بچه دار بشیم نباید دیرتر از این اتفاق بیفته و دومین دلیل اینکه دوست داشتم مادر شدن مهناز رو ببینم ، اینکه چه جور عشقی به بچه خودش و من میده و تو تصورات آینده م همیشه کمک کردن توی درس و دیکته گفتنش برام خیلی جذاب بوده...
و سومین دلیل خواست مهناز بود.
ماه ششم بود که دکتر به مهناز به خاطر فشار بالا اعلام کرد دچار مسمومیت حاملگی هستی اما توضیح نداد که این مسمومیت یعنی چی و فقط اعلام کرد که ممکنه بچه ت یه کم زودتر به دنیا بیاد. ماه هشتم علائم واضح تر شد و دکترها بی توجه و ما هم از همه جا بی خبر، هفته سی و پنجم علائم شدید شد و بعد از مراجعه دکترهای متخصص با تشخیص سرماخوردگی ما رو فرستادن خونه، هفته سی و ششم بالاخره با حاد شدن شرایط سزارین انجام شد و بعد از دو روز بستری شدن من با پدیده ای به نام سندروم هلپ (HELP) آشنا شدم که البته یک ماهی میشد که علائمش مشخص بود و دکترها بی توجه.
یک روز بعد مهناز به کما رفت و روز ششم بعد سزارین برای چندین دقیقه قلبش ایستاد ... اما دوباره شروع به تپش کرد .
روز چهارم به این فکر می کردم که اگه منظور از آفرینش جهان عشقه، اگه مهناز بمیره وزنِ انسانیت تو این دنیا به شدت سبک می شه چون از وجودش دوست داشتن فوران می کرد، بی اغراق و منطبق بر منطق و احساس بهترین آدمی که تو زندگیم ملاقات کردم مهناز بود ، به معنای کلمه لایق کلمه فرشته بود، چون توی بیشتر از 9 سالی که می شناختمش حتی برای نمونه یک بدی ازش به یادم نمیاد، روز پنجم نذر کربلا کردم (من آدم معتقدی نبوده و نیستم) ، روز ششم به کلیسا رفتم تا مطمئن شوم از همه کس و همه چیز تقاضای کمک کردم ...
روز ششم و بعد از برگشت مهناز شروع کردم به تولید انرژی مثبت، چون فقط همین راه پیش روم بود. شب روز ششم بود و ساعت 1 شب از بیمارستان به خونه اومدم، اوایل فروردین بود و بارون خیلی ملایمی شروع شده بود، زیر بارون وایسادم ، مهناز عاشق بارون بود و اون شرایط و اون هوای لطیف برام خیلی عرفانی بود ... توی خیابون خلوت وایسادم و با تمام وجود، با تمام آنچه بلد بودم و داشتم ، دعا کردم که حال مهناز خوب بشه و پر از انرژی مثبت رفتم برای خواب و بر خلاف شبهای قبل زود و راحت خوابیدم اما تا صبح حداقل سه دفعه بخاطر کابوس(کابوسهایی که در خاطرم نیست) در حالی که سرم رو با سرعت این طرف و اون طرف می بردم از خواب پریدم که با وجود شرایط خوبی که قبل از خواب داشتم برام عجیب بود ...
صبح زود بلند شدم و در به درِ خریدن گل شدم، چون روز تولد مهناز بود ...
بالاخره گل رو گرفتم و وقتی گل رو گذاشتم بالای سرش و تولدشو بهش تبریک گفتم بلافاصله جوابم رو داد ...جوابش این بود که توی کما خون بالا آورد ...
لطفا خواستید بگید ادامه بزارم
۵.۰k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.