در روزگاری پیشکی پیش

در روزگاری پیشکی پیش...
مخلصی متوجه شد که
زمین مثل چیزهای دیگر گرد است
و این را به هرجا که رسید و گفت
از قضا به گوش پادشاه رسید
ز دست این😕👇
(مدعی و با پر مدعا)
🙄☝️ برگرد بالا،
خلاصه زیر آب مخلص را هم زدنده
و پادشاه گفت آن دیوانه را
درون چاه آویزانش کنید
تا وقتی که
سر عقل بی آید
مدتی گذشت و بعد
مخلص را نزده پادشاه آوردند
و گفت
امیدوارم که درون چاه خون
به مغز ات رسیده باشد که دیگر
چرت و پرت نگویی
و زود باش بگو
مخلص نیم نگاهی معلی کرد.
گفت
نه تنها
فهمیدم که زمین گرد می‌باشد
بلکه متوجه شدم که دارد می چرخد
پادشاه ام زودی داغ کرد و گفت
سرش را بزنید
🙇
دیدگاه ها (۰)

ولی در عوض این پدر سگ 🤷رو به من داده 🤭و الآنم میگم دخترم بده...

🌹

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط