روزی دو زوج پیر که خداوند به آنها

روزی دو زوج پیر که خداوند به آنها
کودکی هم نداده بود باهم زیر یک
سقف زندگی می کرد...
آنها دارای چند گاو شیرده بودند
که هرروز سحرگاه شیر می دوشیدن
و می‌گذاشتند دم در تا مردم
بیان شیر بخرند
این دو زوج شغل شون این بود
یک روز صبح پسری از درخت حیات
روی شاخه بالا می رفت تا
گنجشک ای دهن زردی را بگیرد
لحظه ای ناخواسته چشمان آن کودک
به درون حیات این دو زوج پیر افتاد
که دید هردو لخت داخل لگنی
نشستند و مرد شیر را بر روی زن
می ریخت
گوهی که حمام می داد مرد زن خود را
و این کودک این لحظه رو که دید
و آمد به پدر و مادر خود گفت
آنها هم باور نکردن ولی پدر
کنجکاو شد چند روز بعد نگاهی
کرد و دید بله حرف کودکشان درسته
و مرد آمد به خانم خود گفت
و خانم هم اینگونه جواب داد و گفت
من و دوستانم بارها از این پیر زن
پرسیدیم چرا رنگ پوست شما اینقدر
سفید و لطیفه
و آن پیر زن هم با لبخند مهلی
جوابی به ما نمیداد و حتا
بهث رو هم عوض می کرد
و باز هردو رفتند
پیش همسایه ها تا مردم رو باخبر کننده
و همه منتظر فرصتی بودند که
این دو زوج این کار را تکرار کند،
و کردن مردم هم دیدن از مرد پرسیدن
چرا چنین کاری را انجام می دادی
پیر مرد گفت می خواستم خواسته‌های
این زن را برآورده کنم و او زیبا باشد
و پیش ام بماند
آن روز مردم گفتند گناه اینا نابخشودنی است
و هردو باید اعدام شوند و شدن 💁
فینیش تمام💔🚶
او بلی چه ها که نمی کنند آدم ها
خلاصه یادتون بماند هرکاری هم
کنید حتا شما نتوان یک از
خواسته ای او را تکمیل کنید
هرچه کنید در آخر
می گوید کمه نکردی و اصلا تو
چه کردی؟😐
دیدگاه ها (۰)

فکرشو بکن اگر دل می‌دادید🤷الان من پوست اینا رو براتون می کند...

الله شاهد بیزی قولمیز هیچنیرسا یوقبیزنی قولمیز 🏹برینگلر🔥😔

قشنگ ساخته🍃

او،بلی اینجور آدم های حرام خوری هم وجود داره هنوز💔🚶

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

السلام علیک یا حجت الله فی ارضه ع

مواظب باش...!

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط