دلبری آمد و خندید و معما شد و رفت

دلبری آمد و خندید و معما شد و رفت
با نگاهی گذرا در دل ما جا شد و رفت

پای می خواست رود سوی نگاه از پی او
غمزه ای کرد که دل بی سر و بی پا شد و رفت
دلبری آمد و خندید و معما شد و رفت

با نگاهی گذرا در دل ما جا شد و رفت

پای می خواست رود سوی نگاه از پی او
غمزه ای کرد که دل بی سر و بی پا شد و رفت
دل در این ماند که تدبیر، چه تقدیر کند؟
او چه مهتاب صفت جلوه ی رویا شد و رفت

خاستم با غزلی در شب مهتابی او
تا مرا دید، سحر عامل فردا شد و رفت

حالتی رفت که دل تیر کشان در خون شد
بی خبر از تَرَک این دل مینا شد و رفت

سرنوشتم به غم آلود، ندانست که دل
این همان میکده داریست که رسوا شد و رفت
از کانال من در تلگرام بازدید بفرمائید*
https://telegram.me/monlightyy/foad
دیدگاه ها (۲)

ای جاان من فدای توو عزیزدوستـــــت دااااارمبه اضافه ی ســـــ...

❤ روزی نه چندان دور دور...❤ او هم نگاری بوده است...❤ این دست...

❤ ️باید کسی باشد❤ ️که تمامِ خستگی هایت❤ ️نرسیده به آغوشش❤ ️د...

به چهتشبیه ڪنمنامِ تو ❤ رابه بهار ...؟یا به آبیِ زلالِ دریا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط