چهار سال پیش توی یه کافه ای خیابون طالقانی کنار پنجره نشس
چهار سال پیش توی یه کافهای خیابون طالقانی کنار پنجره نشسته بودم که یه دختری اومد نشست رو به روم و زل زد توی چشمام و شروع کرد حرف زدن. حرفاش هیچ ربطی به من نداشت. خندهم گرفت گفتم خانم اشتباه گرفتید. چند بار تکرار کردم. یهو صداش رو آروم کرد گفت میدونم. اون همیشه روی این صندلی مینشست. همه لباساشم شبیه تیشرت تو سرمهای بود. عینکشم شبیه تو گِرد بود. چند دیقه هیچی نگو حرفام تموم شه میرم. دلم داره میترکه. هشت ماهه ازش خبر ندارم.
خندهم یهو ماسید و ساکت شدم.
یه سری خاطره گفت و بدون اینکه حالت چهرهش تغییر کنه اشک ریخت و رفت.
امروز رفته بودم همون کافه؛ دیدم همونجا نشسته.
عشق چیز خطرناکیه...
خندهم یهو ماسید و ساکت شدم.
یه سری خاطره گفت و بدون اینکه حالت چهرهش تغییر کنه اشک ریخت و رفت.
امروز رفته بودم همون کافه؛ دیدم همونجا نشسته.
عشق چیز خطرناکیه...
۲.۲k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.