آسمان آبی و دشت طلایی شاید تو ذهن شما یه منظره ی رویایی ب
ولی آسمان آبی بود اما آبی نیل رنگ
دشت طلایی بود اما طلایی که داشت نابود میشد
یه همچین جایی یه صفحهی خالی میون دشت مرده قدم میزد مقصد نداشت هدف نداشت با دامن آبی رنگ که رنگ آسمان افکارش بود و لباس سفیدی دور و ورشو نگاه میکرد گاهی یه جا می ایستاد و بهت زده دور و ورو نگاه میکرد
و دوباره به راهش ادامه داد اسمان یک دست آبی نیل رنگ بود
دشت طلایی یه دست مرده بود
انگار میخواست بارون بیاد اما مثل اینکه اسمان قصد داره همینطور بغض رو تو گلوش نگه داره
آخر فهمید اینجا کجاست اینجا افکارش بود آسمان گرفتهی افکارش دشت مردهی افکارش و او هم گمشده در افکار پریشانش راهی نداشت هیچ راهی او گمشده بود تمام روز را در دشت مرده میگذارند اما جایی بیرون از اینجا برای دوباره بیدار شدن میجنگید هزاران هزار اتفاق برایش میوفتاد اما او چیزی حس نمیکر او در افکارش گم شده بود اگر کسی با تندی حرف میزد غمناک حرف میزد بی حوصله و یا شاد بود ذهنش ، افکارش و آسمان نیل رنگ بهم میریخت اون دیگه چارهای نداره اون گمشده و قرار نیست از اینجا بیرون بیاد افکار پریشانش اونو به دام انداختهاند راه فراری نیست او باید در دشت مرده به سر ببرد در افکار پریشانش به سر ببرد و سر انجام زمانی که او هم جزوی از دشت مرده شود آسمان نیل رنگش ببارد و آن گاه تمام آدمای دور و ورش اونو دوست خواهند داشت .
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.