گاهی فکر می کنم که چطور می شود کسی این قدر در دل آدم ریشه
گاهی از خودم میپرسم اگر تو نبودی، این قلب خسته کجا باید آرام میگرفت؟ تو مثل هوایی هستی که بدونش خفه میشوم، مثل خوابی که برای خستگیهای تمامنشدنیام لازم است.
دوست داشتنت برایم ساده نیست؛ پیچیده است، عمیق است، پر از ترس و دلبستگی. ترس از اینکه شاید روزی ترکم کنی، شاید نشنوی که چقدر برایم مهمی.
دوستت دارم... نه فقط به زبان، نه فقط در کلام. دوستت دارم به هر تپشی که در این قلب بیقرار میگذرد، به هر نفسی که با یاد تو جان میگیرد.
تو برایم تنها یک آدم نیستی؛ تو خودِ خودِ زندگی هستی.
میخوام بدونی که دوست داشتنت برایم فقط یک احساس ساده نیست؛ یک اتفاق ناب و بیتکرار است، مثل اولین باران بهاری بعد از یک زمستان طولانی.
هر بار که به تو فکر میکنم، قلبم تندتر میتپد و در میان این همه هیاهو، تنها چیزی که آرامم میکند، بودن توست.
میدانی؟ دوست داشتنت مثل نفس کشیدن شده، بیاراده و بیوقفه. گاهی از خودم میپرسم چطور میشود اینقدر دوست داشتن کسی برایم عادی و در عین حال معجزه باشد؟
تو برای من همان رویای دستنیافتنی بودی که حالا در بیداری، در کنارم هستی.
دوستت دارم... نه به خاطر اینکه باید، بلکه چون نمیتوانم دوست نداشته باشم. تو بخشی از من شدهای، مثل خون در رگهایم، مثل تپش قلبم. @N
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.