یا حبیب الباکین
یا حبیب الباکین
قسمت چهاردهم
...
چطور باید از تو خداحافظی می کردم ؟ نمی توانستم !
" می خوام تو آمبولانسم باهاش باشم !"
"ریحانه بابا ! تو حالت خوب نیست ! باید بری بیمارستان! نمی شه ! "
"بابا هادی ! تو رو خدا بذارین باهاش باشم !"
از روش خودت استفاده کردم :"تو رو به امام حسین علیه السلام !"
جواب داد ! دستت را بوسیدم . چند بار بوسیدم . روسری و چادرم را مرتب کردم . برای آخرین بار به صورتت دست کشیدم . برای آخرین بار موهای مشکی ات را مرتب کردم . برای آخرین بار پیشانی ات را بوسیدم . نمی توانستم از تو جدا شوم . دست خودم نبود که گریه کردم . درد داشتم . بابا هادی بلندم کرد . ببخشید که دستت افتاد . تا لحظه ی آخر گرفته بودمش ولی هیچکس نفهمید . برای همین بابا هادی که بلندم رکد ، دستت از دستم جدا شد و افتاد . بابا هادی بغلم کرد . سرم را بوسید . همه شبیه تو شده بودند .
"گریه نکن عروسم ! خوشگلم ... خودتو اذیت نکن !"
سوار آمبولانس شدیم . سیّد نمی دانی چه دردی داشتم . بالای سرت زیارت عاشورا خواندم ، قرآن خواندم . حالم خیلی بدتر شد . دست خودم نبود که گریه کردم ، ناله کردم . یکی از دوستانت همراهمان آمده بود . زنگ زد به رسول . آمبولانس خبر کرد. وسط راه ایستادیم . رسول و بابا هادی و مامان آمدند .التماسم کردند . سیّد به زور از تو جدایم کردند . دست و پاهایم می لرزیدند . سوار آمبولانس شدم .
"بابا هادی ! بذارین من باهاش برم !"
این دفعه مانع بزرگتری برای رسیدن به تو داشتم ؛ دکتر !
"شما وضعیتت خوب نیست ! برای بچه خطرناکه ! کجا می خوای بری ؟"
"من باید توی مراسم خاکسپاری شوهرم باشم ! ... باباهادی ! شما یه چیزی بگین ! بذارین منم باشم ! می خوام تا خونه ی جدیدش برم همراش !"
...
قسمت چهاردهم
...
چطور باید از تو خداحافظی می کردم ؟ نمی توانستم !
" می خوام تو آمبولانسم باهاش باشم !"
"ریحانه بابا ! تو حالت خوب نیست ! باید بری بیمارستان! نمی شه ! "
"بابا هادی ! تو رو خدا بذارین باهاش باشم !"
از روش خودت استفاده کردم :"تو رو به امام حسین علیه السلام !"
جواب داد ! دستت را بوسیدم . چند بار بوسیدم . روسری و چادرم را مرتب کردم . برای آخرین بار به صورتت دست کشیدم . برای آخرین بار موهای مشکی ات را مرتب کردم . برای آخرین بار پیشانی ات را بوسیدم . نمی توانستم از تو جدا شوم . دست خودم نبود که گریه کردم . درد داشتم . بابا هادی بلندم کرد . ببخشید که دستت افتاد . تا لحظه ی آخر گرفته بودمش ولی هیچکس نفهمید . برای همین بابا هادی که بلندم رکد ، دستت از دستم جدا شد و افتاد . بابا هادی بغلم کرد . سرم را بوسید . همه شبیه تو شده بودند .
"گریه نکن عروسم ! خوشگلم ... خودتو اذیت نکن !"
سوار آمبولانس شدیم . سیّد نمی دانی چه دردی داشتم . بالای سرت زیارت عاشورا خواندم ، قرآن خواندم . حالم خیلی بدتر شد . دست خودم نبود که گریه کردم ، ناله کردم . یکی از دوستانت همراهمان آمده بود . زنگ زد به رسول . آمبولانس خبر کرد. وسط راه ایستادیم . رسول و بابا هادی و مامان آمدند .التماسم کردند . سیّد به زور از تو جدایم کردند . دست و پاهایم می لرزیدند . سوار آمبولانس شدم .
"بابا هادی ! بذارین من باهاش برم !"
این دفعه مانع بزرگتری برای رسیدن به تو داشتم ؛ دکتر !
"شما وضعیتت خوب نیست ! برای بچه خطرناکه ! کجا می خوای بری ؟"
"من باید توی مراسم خاکسپاری شوهرم باشم ! ... باباهادی ! شما یه چیزی بگین ! بذارین منم باشم ! می خوام تا خونه ی جدیدش برم همراش !"
...
۴.۳k
۲۰ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.