نور را پیمودیم دشت طلا را در نوشتیم

نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم.
افسانه را چیدیم ، و پلاسیده فکندیم.
کنار شنزار ، آفتابی سایه وار ، ما را نواخت. درنگی کردیم.
بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم .
ابری رسید ، و ما دیده فرو بستیم.
ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم ، و به ستیغ بر آمدیم.
آذرخشی فرود آمد ، و ما را در ستایش فرو دید.
لرزان ، گریستیم. خندان ، گریستیم.
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم.
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان ستودیم ، در خور آسمانها شدیم.
سایه را به دره رها کردیم. لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم .
سکوت ما به هم پیوست ، و ما ما شدیم .
تنهایی ما در دشت طلا دامن کشید.
آفتاب از چهره ما ترسید .
دریافتیم ، و خنده زدیم.
نهفتیم و سوختیم.
هر چه بهم تر ، تنها تر.،
از ستیغ جدا شدیم:
من به خاک آمدم،و بنده شدم .
تو بالا رفتی، و خدا شدی .

#سهراب_سپهری
دیدگاه ها (۰)

بلک از چفسیدگی در خان و مانتلخشان آید شنیدن این بیانخرقه‌ای ...

خیال روی تو در هر طریق همره ماستنسیم موی تو پیوند جان آگه ما...

عیشم مدام است از لعل دلخواهکارم به کام است #الحمدللهای بخت س...

هرگز فراموشم نخواهد گشت، هرگزآن شب که عالم، عالم لطف و صفا ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط