رمان شخص سوم پارت ۱۶
سریع از ماشین خارج شدی و با بدو بدو به سمت چهار راه حرکت میکردی...هوا ابری بود و این حس خوبی بهت نمیداد...سرت درد میکرد...پاشنه پاهات به خاطر کفشای پاشنه بلند بریده بودن و خسته بودی...ولی باورت نمیشد یه مرد که یه بچه داره بغل کردی...
#راوی
شاید براتون عجیب باشه که چرا ماری اینهمه تعجب کرده بود و ترسیده بود...خب اون اولین بارش بود که به مرد دست میزد یا ازش کمک میخواست!
کوک از ماشین پیاده شد دویید دنبالت
کوک«ماریییی...وایسا...»
پات سر خورد و افتادی...کوک سریع اومد و بغلت کرد...
کوک« ماری؟...ماری؟...»
دیگه چیزی نشنیدی و چشمات سیاهی رفتن!
...
با صدای پرستارا چشماتو باز کردی...جایی که بودی رو نمیشناختی به دوروبرت نگاه کردی که آرا رو دیدی که داره گریه میکنه و چنتا پرستار نمیزارم بیاد تو...بلند شدی و نشستی....تا چشمش بهت افتاد بدو بدو اومد سمتت...اشکاشو پاک کرد و گفت..
ارا«خانم مارییییی...هق...اونا...نزاشتن...هق...بیام...پیشتون...»
با اینکه درک کاملی از حرفش نداشتی لبخند سردی زدی و با صدای گرفته گفتی..
ماری« الان که پیش منی...نگران نباش..»
اشکاشو پاک کرد و لبخندی زد که کوک اومد داخل..از وضعش معلوم بود خیلی خستس...ولی عصبانی و نگران بود!
آرا رو برد بیرون و اومد کنارت نشست...
کوک«خوبی؟...چیزی رو یادت میاد؟ جاییت درد نمیکنه؟...چرا رنگت پریده...» و هی با چشماش صورت و بدنتو رسد میکرد...
لبخندی زدی و گفتی..
ماری«من خوبم!..ولی...چه اتفاقی برام افتاده؟...من فقط تا اونجایی که رفتیم کلوپ رو یادمه!»
تا اینو گفتی رنگ از صورتش پرید...من من کرد و گفت...
کوک« اممم...خ..خب...زیاد...زیاد مشروب خوردی...بیهوش شدی..»
یکم برات عجیب بود چون معمولا ظرفیت بالایی داشتی ولی خودتو قانع کردی که قبول کنی...
...
تقریبا یک ساعت طول کشید که هم سرمت تموم بشه و هم کوک کارای ترخیصت رو انجام بده...بلاخره بعد لباس عوض کردنت اومد و کمکت کرد که سوار ماشینش بشید...بعد رسیدن وارد خونه شدین..
سرت هنوزم درد میکرد پس تصمیم گرفتی یه دوش آب گرم بگیری که حالت خوب بشه...لباسات رو عوض کردی و راهی حموم شدی...از حموم بیرون اومدی و کمربند حولتو محکم تر کردی وب سمت میز آرایشی داخل اتاقت رفتی و شروع کردی به سشوار زدن موهات...
#راوی
شاید براتون عجیب باشه که چرا ماری اینهمه تعجب کرده بود و ترسیده بود...خب اون اولین بارش بود که به مرد دست میزد یا ازش کمک میخواست!
کوک از ماشین پیاده شد دویید دنبالت
کوک«ماریییی...وایسا...»
پات سر خورد و افتادی...کوک سریع اومد و بغلت کرد...
کوک« ماری؟...ماری؟...»
دیگه چیزی نشنیدی و چشمات سیاهی رفتن!
...
با صدای پرستارا چشماتو باز کردی...جایی که بودی رو نمیشناختی به دوروبرت نگاه کردی که آرا رو دیدی که داره گریه میکنه و چنتا پرستار نمیزارم بیاد تو...بلند شدی و نشستی....تا چشمش بهت افتاد بدو بدو اومد سمتت...اشکاشو پاک کرد و گفت..
ارا«خانم مارییییی...هق...اونا...نزاشتن...هق...بیام...پیشتون...»
با اینکه درک کاملی از حرفش نداشتی لبخند سردی زدی و با صدای گرفته گفتی..
ماری« الان که پیش منی...نگران نباش..»
اشکاشو پاک کرد و لبخندی زد که کوک اومد داخل..از وضعش معلوم بود خیلی خستس...ولی عصبانی و نگران بود!
آرا رو برد بیرون و اومد کنارت نشست...
کوک«خوبی؟...چیزی رو یادت میاد؟ جاییت درد نمیکنه؟...چرا رنگت پریده...» و هی با چشماش صورت و بدنتو رسد میکرد...
لبخندی زدی و گفتی..
ماری«من خوبم!..ولی...چه اتفاقی برام افتاده؟...من فقط تا اونجایی که رفتیم کلوپ رو یادمه!»
تا اینو گفتی رنگ از صورتش پرید...من من کرد و گفت...
کوک« اممم...خ..خب...زیاد...زیاد مشروب خوردی...بیهوش شدی..»
یکم برات عجیب بود چون معمولا ظرفیت بالایی داشتی ولی خودتو قانع کردی که قبول کنی...
...
تقریبا یک ساعت طول کشید که هم سرمت تموم بشه و هم کوک کارای ترخیصت رو انجام بده...بلاخره بعد لباس عوض کردنت اومد و کمکت کرد که سوار ماشینش بشید...بعد رسیدن وارد خونه شدین..
سرت هنوزم درد میکرد پس تصمیم گرفتی یه دوش آب گرم بگیری که حالت خوب بشه...لباسات رو عوض کردی و راهی حموم شدی...از حموم بیرون اومدی و کمربند حولتو محکم تر کردی وب سمت میز آرایشی داخل اتاقت رفتی و شروع کردی به سشوار زدن موهات...
۲۱.۶k
۱۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.