داستانک بهارلبخند

✍️بهار لبخند

🍃مادرشوهر لیلا لبخند زنان گفت: «یه دکتر درست و حسابی برو، ما که تو خونوادمون نازا و عقیم نداریم، حتما مشکل از توِ.»

🌸لیلا به این نیش و کنایه ها عادت داشت. لبخند ملیحی زد، گفت: «چشم مادر جون پیگیر هستیم. هر چی خدا بخواد.»

🍃یعنی چی هر چه خدا بخواد! شاید خدا نخواد به تو بچه بده؛ یعنی باید پسر من حسرت بچه به دلش بمونه.

🌸لیلا از صراحت لهجه مادرشوهرش ناراحت شد. خواست حرفی بزند که یاد حرف شوهرش افتاد: «مادرم هر چی گفت تو بخاطر من احترامش رو نگه دار و جوابش رو نده.»

🍃آب گلویش را قورت داد گفت: «نه مادر جون إن شاءالله خدا به ما هم نظر می کنه. »

🌸مادرشوهرش ادامه داد:« من که چشمم آب نمیخوره شما بچه دار بشید، شاید شاید... »

🍃حرفش را نصفه رها کرد و به طرف آشپزخانه رفت.

🌸لیلا خواست بگوید: «شاید چی؟ اینقدر برای ما شاید شاید نکنید. با دیدن عکس شوهرش روی طاقچه، یاد حرف او افتاد: مادرم زبونش تنده ، ولی دل مهربونی داره. حرفاش رو به دل نگیر. بخاطر من احترامش رو نگه دار .»

🍃کمتر از یک سال بعد چشم لیلا به گل روی زهرا کوچولو روشن شد و گوش هایش از صدای فرزندش، پُر.

#ارتباط_با_والدین
#داستان

🆔 @tanha_rahe_narafte
دیدگاه ها (۱)

نامه خاص

🌸مولای منجوانه عشقت در دلم گرمای وجودت را می طلبد تا جان بگی...

☺️نگاه مهربان به والدین🌺رسول خدا صلي الله عليه واله می فرمای...

✨احترام به مادر 🌸احمد از همان کودکی احترام مادرش را داشت. بع...

حواسمان باشد هیچگاه از اطرافیان خود نپرسیم:پدر یا مادرت، چگو...

خدا بیامرزه اقاولدبیگی ..باند راکی ۱ ..دهه ۷۰ و اول ۸۰ ..بچه های ایلام و هرسین ..باندهای خلاف خشن ..تو کل ایران دست این منطقه ها بود..الان بازار باشه کوهدشت ..

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط