پارت
پارت8
خانم داگلاس بود که باهام تماس گرفته بود تماسو وصل کردم
کوک: سلام خانم داگلاس
خ. د: سلام اقای جئون.. میخواستم بهتون بگم ردا میتونین بیایین و میا جان رو باخودتون ببربن
کوک: باشه حتما فردا میبنمتون.. خداحافظ بعد از تموم شدن حرفم با خانم داگلاس
با ماشینم از خونه خارج شدم و به سمت مغازه یکی از دوستام رفتم ماشینمو پارک کردمو وارد مغازه شدم
جک: اه خوش اومدین... کوک تویی پسر چه عجب اینورا اومدی
کوک: اومدم برای دخترم لوازم بخرم
جک: دخترت؟ مگه جز یونا دختر دیگه ای هم داشتی؟
کوک: خاب ماجراش طولانیه حالا برات تعریف میکنم
(پرش به 1ساعت بعد)
بعد از کلی خرید بالاخره برگشتم خونه
درو باز کردم کارگرا لوازم رو به سمت اتاقی که بهشون گفته بودم بردن
جین: یاااا خدااااا شمااا کیننن دیگههههه نامجوناااا
نامجون: ها چیشدهعه یااا خداااا شماا کی هستینن تو خونه ماااا دزدین چییینننن
کوک: هییی هیونگ اروم باشین اینا با مننن.. وسایلامو اوردن
جین: تو این همه وسایلو از کجات اوردی بچههه
کوک: ماجرا داره
ویو نامجون
الان دوساعتی میشه که کوک رفته تو اتاق یونا و بیزون نمیاد
هرچی هم صداش میکنیم جواب نمیده مترسیم بریم تو ناراحت شه ولی ممکنه چیزی شده باشه پس میرم تو
نامجون: کوک داری چیچکار میکنی
وایسا اینجا اصلا شبیه اتاق یونا نیست همچیش عوض شده.. وایساا نگو کههه
نامجون: کوکککککک
کوک از اتاق لباس ها بیرون اومد
کوک: اه هیونگگگگ اینجاییی خیلی خسته شدممم
نامجون: نگو که بخاطر اون دختر بچه اتاق یونا رو بکل خراب کردیییی
کوک: یااا هیونگ اون دیگه بچه منه فردا قرار شد برم بیارمش
نامجون: واقعا نمیفهممت کوکک هر کار دوست داری بکن
ویو کوک
نامجون هیونگ خیلی عصبانی بود البته حق داره من بعد فوت مینجو و یونا خیلی حالم بد بود هیونگ نمیخواد من به کس دیگه ای وابسته شم🥲
ولی من خیلی یونا رو دوست دارم
میخوام بزرگش کنم
میخوام هیچ وقت نزارم اذییت شه
خیلی خسته شدم پس میرم میخوابم
مثل عادت همیشم یکی از لباس های مینجو رو بغل کردم و خوابیدم
صبح ساعت7با صدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم
وقتی خواستم از در اتاقم خارج شم پام خورد به یه چیزی وقتی به زمین نگاه کردم شوکه شدم اون....
شرط
لایک30
کامنت، 20
خانم داگلاس بود که باهام تماس گرفته بود تماسو وصل کردم
کوک: سلام خانم داگلاس
خ. د: سلام اقای جئون.. میخواستم بهتون بگم ردا میتونین بیایین و میا جان رو باخودتون ببربن
کوک: باشه حتما فردا میبنمتون.. خداحافظ بعد از تموم شدن حرفم با خانم داگلاس
با ماشینم از خونه خارج شدم و به سمت مغازه یکی از دوستام رفتم ماشینمو پارک کردمو وارد مغازه شدم
جک: اه خوش اومدین... کوک تویی پسر چه عجب اینورا اومدی
کوک: اومدم برای دخترم لوازم بخرم
جک: دخترت؟ مگه جز یونا دختر دیگه ای هم داشتی؟
کوک: خاب ماجراش طولانیه حالا برات تعریف میکنم
(پرش به 1ساعت بعد)
بعد از کلی خرید بالاخره برگشتم خونه
درو باز کردم کارگرا لوازم رو به سمت اتاقی که بهشون گفته بودم بردن
جین: یاااا خدااااا شمااا کیننن دیگههههه نامجوناااا
نامجون: ها چیشدهعه یااا خداااا شماا کی هستینن تو خونه ماااا دزدین چییینننن
کوک: هییی هیونگ اروم باشین اینا با مننن.. وسایلامو اوردن
جین: تو این همه وسایلو از کجات اوردی بچههه
کوک: ماجرا داره
ویو نامجون
الان دوساعتی میشه که کوک رفته تو اتاق یونا و بیزون نمیاد
هرچی هم صداش میکنیم جواب نمیده مترسیم بریم تو ناراحت شه ولی ممکنه چیزی شده باشه پس میرم تو
نامجون: کوک داری چیچکار میکنی
وایسا اینجا اصلا شبیه اتاق یونا نیست همچیش عوض شده.. وایساا نگو کههه
نامجون: کوکککککک
کوک از اتاق لباس ها بیرون اومد
کوک: اه هیونگگگگ اینجاییی خیلی خسته شدممم
نامجون: نگو که بخاطر اون دختر بچه اتاق یونا رو بکل خراب کردیییی
کوک: یااا هیونگ اون دیگه بچه منه فردا قرار شد برم بیارمش
نامجون: واقعا نمیفهممت کوکک هر کار دوست داری بکن
ویو کوک
نامجون هیونگ خیلی عصبانی بود البته حق داره من بعد فوت مینجو و یونا خیلی حالم بد بود هیونگ نمیخواد من به کس دیگه ای وابسته شم🥲
ولی من خیلی یونا رو دوست دارم
میخوام بزرگش کنم
میخوام هیچ وقت نزارم اذییت شه
خیلی خسته شدم پس میرم میخوابم
مثل عادت همیشم یکی از لباس های مینجو رو بغل کردم و خوابیدم
صبح ساعت7با صدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم
وقتی خواستم از در اتاقم خارج شم پام خورد به یه چیزی وقتی به زمین نگاه کردم شوکه شدم اون....
شرط
لایک30
کامنت، 20
- ۵.۷k
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط