آوارگان در راه آمریکا
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_هفتم
سرمیز ناهار رفتیم,وای خدای من دیدن اینهمه غذا و دسر آدمو وحشت زده میکنه.هرکدوم از مهمونا به نوبه خودشون از مادر نیلوفر به خاطر دزست کردن اینهمه غذا و دسر خوش رنگ و لعاب تشکر کردن و بعد روی صندلے نشستن تا شروع به خوردن کنن.
من کنار نیلوفر نشستم,به طور ناخوداگاه دیدم کیمیا روبه روی من و بهار کنارم نشسته.سعی کردم اون کینه ای که از هردوشون داشتمو از بسن ببرم اما هرکاری میکردم نمیشد.با زور و زحمت تونستم یه لبخند زورکی به هردوشون بزنم و بعد مشغول بشم.
نشستن همه به این ترتیب بود,سمت راست نیلوفر من بودم و سمت چپه نیلوفر کیمیا نشسته بود.
کناره من بهار و کنار بهار فاطیما و فاطمه نشسته بودند.
روبه روی نیلوفر مارال نشسته بود و کنار کیمیا هم زهرا نشسته بود.
با تعارف کردن نیلوفر شروع کردیم به خوردن,اما تازه یادم اومده بود که من ناهار خورده بودم و دیکه نمیتونستم چیزی بخورم ولے مگه میشد از اون همه غذای خوشمزه و خوشرنگ که همه دارن ازش تعریف میکنن دل بکنم؟
پس منم بدون اینکه به این توجه داشته باشم که ناهارمو خورده بودمو اومدم شروع کردم به خوردن,جوری میخوردم که انگار از قحطی زدگی منو نجات داده بودن.
وای خدای من عالے بود,یه فسنجون توپ که همه از بوش داشتن میمردن بس خوشمزه بود.
دیگه داشتم میترکیدم که چشمم به آشپزخونه افتاد,میدونستم سرک کشیدن تو کار و زندگیه مردم اوج بی فرهنگی و شخصیت فرد رو میرسونه اما میخواستم زیرکانه بفهمم که مامانش داره چیکار میکنه؟
بله,این غذای خوشمزه رو خورده بودم الان میخواد برام ژله و کارامل هم بیاره وای خدا!
نزدیک بود بالا بیارم,دستمو گذاشتم رو دهنم و به سمت دستشویی حرکت کردم,بعد از 5 دقیقه برگشتم,حال و هوام تازه شده بود و انگار جون گرفته بودم و میخواستم چیز میز بخورم.
رفتم سر میز ناهار,سرجام نشستم و شروع کردم به صحبت کردن.
اما همه درحال گوش دادن به صحبتهای مارال بودن,کسی که تا الان لام تا کام حرف نمیزد الان برامون زبون دراورده بود و داشت تعریف و تمجید میکرد! هه!
مارال درحال تعریف کردن و تمجید کردن بود که با صدای زنگ گوشے فاطیما,تمامه حواس ها به سمت اتاق نیلوفر پرت شد.
فاطیما فورا از صندلی بلند شد و با دو,سمت اتاق نیلوفر حرکت کرد.
گوشیشو بردلشت و با حرکات آروم آروم میومد به سمتمون که یهو زد به صورتش و گفت:ای وای
________________________
پایان قسمت هفتم
لطفا اگر اشکالے داشت تا الان بگید
#قسمت_هفتم
سرمیز ناهار رفتیم,وای خدای من دیدن اینهمه غذا و دسر آدمو وحشت زده میکنه.هرکدوم از مهمونا به نوبه خودشون از مادر نیلوفر به خاطر دزست کردن اینهمه غذا و دسر خوش رنگ و لعاب تشکر کردن و بعد روی صندلے نشستن تا شروع به خوردن کنن.
من کنار نیلوفر نشستم,به طور ناخوداگاه دیدم کیمیا روبه روی من و بهار کنارم نشسته.سعی کردم اون کینه ای که از هردوشون داشتمو از بسن ببرم اما هرکاری میکردم نمیشد.با زور و زحمت تونستم یه لبخند زورکی به هردوشون بزنم و بعد مشغول بشم.
نشستن همه به این ترتیب بود,سمت راست نیلوفر من بودم و سمت چپه نیلوفر کیمیا نشسته بود.
کناره من بهار و کنار بهار فاطیما و فاطمه نشسته بودند.
روبه روی نیلوفر مارال نشسته بود و کنار کیمیا هم زهرا نشسته بود.
با تعارف کردن نیلوفر شروع کردیم به خوردن,اما تازه یادم اومده بود که من ناهار خورده بودم و دیکه نمیتونستم چیزی بخورم ولے مگه میشد از اون همه غذای خوشمزه و خوشرنگ که همه دارن ازش تعریف میکنن دل بکنم؟
پس منم بدون اینکه به این توجه داشته باشم که ناهارمو خورده بودمو اومدم شروع کردم به خوردن,جوری میخوردم که انگار از قحطی زدگی منو نجات داده بودن.
وای خدای من عالے بود,یه فسنجون توپ که همه از بوش داشتن میمردن بس خوشمزه بود.
دیگه داشتم میترکیدم که چشمم به آشپزخونه افتاد,میدونستم سرک کشیدن تو کار و زندگیه مردم اوج بی فرهنگی و شخصیت فرد رو میرسونه اما میخواستم زیرکانه بفهمم که مامانش داره چیکار میکنه؟
بله,این غذای خوشمزه رو خورده بودم الان میخواد برام ژله و کارامل هم بیاره وای خدا!
نزدیک بود بالا بیارم,دستمو گذاشتم رو دهنم و به سمت دستشویی حرکت کردم,بعد از 5 دقیقه برگشتم,حال و هوام تازه شده بود و انگار جون گرفته بودم و میخواستم چیز میز بخورم.
رفتم سر میز ناهار,سرجام نشستم و شروع کردم به صحبت کردن.
اما همه درحال گوش دادن به صحبتهای مارال بودن,کسی که تا الان لام تا کام حرف نمیزد الان برامون زبون دراورده بود و داشت تعریف و تمجید میکرد! هه!
مارال درحال تعریف کردن و تمجید کردن بود که با صدای زنگ گوشے فاطیما,تمامه حواس ها به سمت اتاق نیلوفر پرت شد.
فاطیما فورا از صندلی بلند شد و با دو,سمت اتاق نیلوفر حرکت کرد.
گوشیشو بردلشت و با حرکات آروم آروم میومد به سمتمون که یهو زد به صورتش و گفت:ای وای
________________________
پایان قسمت هفتم
لطفا اگر اشکالے داشت تا الان بگید
۱.۶k
۲۲ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.