بعد چند سال برگشته بود
بعد چند سال برگشته بود
آخرین امتحان رو که دادیم منتظر نمره نموند و رفت یه شهر دیگه
از اون موقع دیگه نشد همو ببینیم فقط گاهی زنگ و فضای مجازی بود که ما رو از هم خبردار میکرد
رفیق بودیم نه فقط تو دانشگاه
چهارسال و خورده ای که گذروندیم ما رو تو همه چی باهم آشنا کرد،رفیق کرد،شریک کرد و از من و اون یه ما ساخت
غم بود شادی بود ما بودیم،سختی بود آسونی بود ما بودیم،هرچی که بود ما بودیم..
تنها چیزی که نشد و نتونستم براش کاری کنم عشقش بود
عشقِ به لیلا که اونو تا سر حد جنون برد
شاید همین جنون بود که تا چندسال برنگشت به شهری که اونو مجنون کرده بود
ولی حالا برگشته بود اونم بعد چند سال اما مطمئن نبودم که هنوز مجنونِ لیلا نباشه
تو کافه قرار گذاشتیم و همدیگرو دیدیم
از حال هم پرسیدیم و از زندگی گفتیم
ازدواج کرده بود و یه دختر داشت
یه دختر که اسمش رو گذاشته بود رویا
یه دختر به زیبایی دختری که دوستش داشت
انگار سرنوشت خواسته یه مرهم رو زخم مجنون گذاشته باشه،یه چیزی که شاید درد این زخم رو کمتر کرده باشه یا شایدم بیشتر..
مثل نمکی که میپاشی رو زخم،زخم زودتر خوب میشه اما با دردی که هیچوقت فراموش نمیشه..
ترسیدم که بدون فراموشی وارد رابطه ای شده باشه که بدتر اونو زخمی کرده باشه و هرشب با نگاه کردن یا صدا کردن دخترش تا سر حد مرگ بره و برگرده..
همینکه اسم دخترش رو چیز دیگه ای گذاشته بود یکم از عذابم کم میکرد اما ذوق و شوق اون روزا رو نداشت..
ازم پرسیدم چرا کسی تو زندگیم نیست و تنهام
خندیدم و گفتم تنها نیستم..
گفت بس کن این مسخره بازیا رو
سالها از اون روزا گذشته و دیگه ما اون آدمای سابق نیستیم،منو ببین..نگاه کن چی بودم،چی کشیدم،دیگه همه چیز رو فراموش کردم
تو هم تمومش کن و از نو شروع کن
تا خواستم بگم واقعا تموش کردی؟یعنی اون عشق رو فراموش کردی که گوشیش زنگ خورد
دخترش بود که میگفت باید برن مهمونی میگفت میخوان بیان دنبالش
رفتیم بیرون که سیگار بکشه تا اونا بیان و ماهم خداحافظی کنیم
رسیدن دم کافه که خانوم و دخترش اومدن پایین
سلام و احوالپرسی کردیم و دخترش یه دفعه گفت عمو بابام همیشه میگه یه رفیق دارم مجنونه،مجنون شمایی؟
همه خندیدیم و گفتم چه دختر نازی اسم شما چیه؟
گفت اسمم رویاس اما بابام صدام میکنه لیلا!
انگار یه آب سردی ریختن روم
هیچ صدایی رو نمیشنیدم
خاطرات اون سالها دوباره برام زنده شد
حس کردم یکی داره دستم رو تند تند تکون میده
رویا بود
دوباره پرسید عمو..مجنون شمایی؟
گفتم نه عمو جون مجنون عاشق لیلاست
#محسن_صفری
آخرین امتحان رو که دادیم منتظر نمره نموند و رفت یه شهر دیگه
از اون موقع دیگه نشد همو ببینیم فقط گاهی زنگ و فضای مجازی بود که ما رو از هم خبردار میکرد
رفیق بودیم نه فقط تو دانشگاه
چهارسال و خورده ای که گذروندیم ما رو تو همه چی باهم آشنا کرد،رفیق کرد،شریک کرد و از من و اون یه ما ساخت
غم بود شادی بود ما بودیم،سختی بود آسونی بود ما بودیم،هرچی که بود ما بودیم..
تنها چیزی که نشد و نتونستم براش کاری کنم عشقش بود
عشقِ به لیلا که اونو تا سر حد جنون برد
شاید همین جنون بود که تا چندسال برنگشت به شهری که اونو مجنون کرده بود
ولی حالا برگشته بود اونم بعد چند سال اما مطمئن نبودم که هنوز مجنونِ لیلا نباشه
تو کافه قرار گذاشتیم و همدیگرو دیدیم
از حال هم پرسیدیم و از زندگی گفتیم
ازدواج کرده بود و یه دختر داشت
یه دختر که اسمش رو گذاشته بود رویا
یه دختر به زیبایی دختری که دوستش داشت
انگار سرنوشت خواسته یه مرهم رو زخم مجنون گذاشته باشه،یه چیزی که شاید درد این زخم رو کمتر کرده باشه یا شایدم بیشتر..
مثل نمکی که میپاشی رو زخم،زخم زودتر خوب میشه اما با دردی که هیچوقت فراموش نمیشه..
ترسیدم که بدون فراموشی وارد رابطه ای شده باشه که بدتر اونو زخمی کرده باشه و هرشب با نگاه کردن یا صدا کردن دخترش تا سر حد مرگ بره و برگرده..
همینکه اسم دخترش رو چیز دیگه ای گذاشته بود یکم از عذابم کم میکرد اما ذوق و شوق اون روزا رو نداشت..
ازم پرسیدم چرا کسی تو زندگیم نیست و تنهام
خندیدم و گفتم تنها نیستم..
گفت بس کن این مسخره بازیا رو
سالها از اون روزا گذشته و دیگه ما اون آدمای سابق نیستیم،منو ببین..نگاه کن چی بودم،چی کشیدم،دیگه همه چیز رو فراموش کردم
تو هم تمومش کن و از نو شروع کن
تا خواستم بگم واقعا تموش کردی؟یعنی اون عشق رو فراموش کردی که گوشیش زنگ خورد
دخترش بود که میگفت باید برن مهمونی میگفت میخوان بیان دنبالش
رفتیم بیرون که سیگار بکشه تا اونا بیان و ماهم خداحافظی کنیم
رسیدن دم کافه که خانوم و دخترش اومدن پایین
سلام و احوالپرسی کردیم و دخترش یه دفعه گفت عمو بابام همیشه میگه یه رفیق دارم مجنونه،مجنون شمایی؟
همه خندیدیم و گفتم چه دختر نازی اسم شما چیه؟
گفت اسمم رویاس اما بابام صدام میکنه لیلا!
انگار یه آب سردی ریختن روم
هیچ صدایی رو نمیشنیدم
خاطرات اون سالها دوباره برام زنده شد
حس کردم یکی داره دستم رو تند تند تکون میده
رویا بود
دوباره پرسید عمو..مجنون شمایی؟
گفتم نه عمو جون مجنون عاشق لیلاست
#محسن_صفری
۱۳.۴k
۱۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.