من با جمعه هیچ قراری نداشتم
من با جمعه هیچ قراری نداشتم
اما او غروب هر هفته حضور سنگینش را آنچنان بر لحظههایم میگستراند
که ساعتها یک گوشه بنشینم
و به چرای نبودن آدمها فکر کنم...
دامن کهنه خاطرات را میگرفت
و بیملاحظه میتکاند
و اینگونه همیشه مهمانی ناخوانده بود
و بیاندازه دلگیر!
اما او غروب هر هفته حضور سنگینش را آنچنان بر لحظههایم میگستراند
که ساعتها یک گوشه بنشینم
و به چرای نبودن آدمها فکر کنم...
دامن کهنه خاطرات را میگرفت
و بیملاحظه میتکاند
و اینگونه همیشه مهمانی ناخوانده بود
و بیاندازه دلگیر!
- ۳۴۳
- ۰۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط