وقتی وارد مسجد شدم فکر کردم دنیایی نور و صفا به صورتم ت

وقتی وارد #مسجد شدم، فکر کردم دنیایی نور و صفا به صورتم تابیده شد . آن وقت اشک از چشمانم جاری گردید. دست خودم نبود. خود اشک‌ها بی‌تاب‌تر از من بودند. بسم‌الله گفتم و انگشت اشاره‌ام را بردم به طرف چشمم، قطره‌ای اشک برداشتم. انگشتم خیس شد، بوسیدمش. خیلی دلم برای خدا تنگ شده بود. امسال دوست دارم از ثانیه ثانیه‌هایش استفاده کنم. دوست دارم آن‌قدر خوب باشم تا خدا، سال دیگر برایم کارت دعوت عشق بفرستد.
خدایا! می‌دانم اگر از تو بخواهم، حتما ًدعوتم می‌کنی. مگر می‌شود کسی را که یک سال انتظار کشیده، دعوت نکنی. مگر می‌شود بنده حقیری را که برای عشق سر به سجده ساییده و اشک ریخته، تنها بگذاری. خدایا! مثل آفتابگردان، روی مرا به طرف خودت بگیر و نگذار غیر از تو را دوست داشته باشم.
خدایا! مرا از معتکفان واقعی‌ات قرار ده. آمین!
#اعتکاف ؛ راهی برای انس با #خدا

نویسنده: شیرین احمدی در وبسایت تبیان

#رجب #رجبیون
دیدگاه ها (۱)

آفتابی امشب از بیت رضا سر میزندکودکی لبخند در دامان مادر میز...

کیه که بتونه از #مرگ فرار کنهکیه که بتونه از توی #قبر خوابید...

#جستجوگر #ایرانی «سلام»http://www.salam.irسلام، یک ابَر جستج...

✍ حرف ❤ م...حکایت تمام مسئولانی که به جای کمک به رهبر درمقاب...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط