پارت اول
|| پارت اول ||
نام سناریوی:
《 قلبی از سنگ 》
یک روز زمستانی در قصر خون آشامها بود از اونجایی که زمستون بود و آفتاب کمتر در میومد راحتتر میشد در روز هم به باغهای قصر سر زد
قرار بود برای پرنسس و نیمه جدید انتخاب بشه
از اونجایی که پرنسس الان یک نوجوان بود و ندیمه قبلی او پیر شده بود و نمیتونست به کار های او رسیدگی کنه ندیمه جوان جایگزین اون بشه که شد
سرنا اسمیت
او از خانوادهی خدمتکاران معمولی قصر بود و این اولین مأموریت مهمش به شمار میرفت: "ندیمهی شخصی پرنسس الا، دختر شاهزاده کاسپین."
همه در قصر از پرنسس دورگه و سرنوشت تراژیک پدر و مادرش خبر داشتند. داستانهایی که پشت درهای بسته پچپچ میشد، الا را به موجودی عجیب، و شاید حتی نفرینشده توصیف میکردند.
· میگفتند موهایش به رنگ نقرهای است؛ رنگی که حتی در خاندان سلطنتی خونآشام هم نادر بود.
· میگفتند گوشهایش مثل الفها نوکتیز است ولی اونم مثل ما در نور میسوزد
· برخی پچپچ میکردند که دنداننیش دارد، اما شایعه بود که خون نمیخورد. اما چه کسی حقیقت را میدانست؟
· و زمزمههایی بود که او را یک "اشتباه" میخواند، موجودی که نباید به دنیا میآمد.
. گاهی اوقات هم خدمتکارا میگفت چشمهای اون رنگ عجیبی دارند که معمولاً در خاندان سلطنتی همچین رنگی نیست
یا میگفتن ...
«میگن تو نور آفتاب میسوزه،درست مثل یه خونآشام اصیل... اما گوشهاش تیزه، مثل الفهای پست!»
«موهاش به رنگ نقرهست، این رنگ توی خواندن سلطنتی خونآشام ها فقط هست خیلی کم یاب »
«دندون نیش داره ولی میگن خون نمیخوره...پس اون نیشا برای چیه؟ ...»
«اصلاًیه اشتباه زنده است. یه توهین به خلوص نژادی. مراقب باش »
همه در نهایت یک معنی داشت فقط به شکل های مختلف بود
شایعات زیادی بود که سورنا با فکر کردن به اونها بیشتر میترسید در مسیری که به سمت راهروی قصر شمالی میرفت با خودش زمزمه میکرد
- آخه چرا من آنقدر بدبختم ؟ ندیمه پرنسس؟ آخه چرا! من اگه مسئول استبلم میشدم راضی بودم چرا منننن
او انقدر غرقترین افکار بود که نفهمید کی به به انتهای راهروی شمالی رسید. در اینجا، فرشها نازکتر و دیوارها سردتر بودند. گویی این بخش از قصر به عمد فراموش شده بود. در چوبی سنگین و تیره، تنها درگاه این بخش بود. سرنا نفسی عمیق کشید، دست لرزانش را بالا برد و در کوبید.
- بانوی من اجا
+ بیا تو
(سرنا با ترس و لرز وارد اتاق میشود)
اتاقی اشرافی ولی سرد بود
( با دیدن زیبایی آسمانی و غیرمنتظره الا، برای لحظهای نفسش در سینه حبس میشود. همه تصوراتش درباره یک موجود عجیب و ترسناک در یک لحظه ناپدید میشود)
(آملیا با کنجکاوی و چهره مهربان )
+ اسمت چیه ؟؟
سرنا: (با صدایی لرزان و با تعظیمی سریع) س-سرنا... مدام مرا سرنا صدا میکنند، بانوی من.
(او جرات نمیکند مستقیم به چشمان الا نگاه کند، بنابراین به زمین خیره میشود. مهربانی در صدای الا او را سردرگم کرده است)
+ اسم قشنگی داری ! ولی ... چرا تعظیم میکنی؟ نمیخواد نیازی به تشریفات نیست
(سرنا آروم سرش رو بلند میکنه، اما هنوز کمی نامطمئنه)
- ولی... شما یه پرنسس هستید، بانوی من. همیشه به ما گفتن که باید به خاندان سلطنتی احترام بذاریم.
(با کنجکاوی به چشمان آبی الا نگاه میکنه)
(الا لبخندی میزند و دستش رو تکان میدهد)
+ فعلآ هیچ کس نیست راستی ! سرنا دوست داری یه بازی بکنی ؟ از این به بعد تو قرار با من زندگی کن پس بهتر با هم دوست باشیم
(چشمان سرنا از تعجب گرد میشود و لبخندی کوچک روی لبانش ظاهر میشود)
- بازی؟ ولی... من اینجا برای خدمت به شما اومدم، بانوی من.
(کنجکاو و کمی مردد)
- چه بازیی دوست دارید؟
(الا از کنار پنجره بلند میشه و به سمت کمد میزه و یک جعبه در میاره با یه صفحه مهره ها از مرمر و یاقوت بودن)
+ من چنین انتظاری ندارم شطرنج بلدی !؟
(سرنا با شنیدن این سوال صورتش روشن میشه)
- بله، پدرم به من یاد داده! اما... (نگاهش رو میدزده) آیا واقعاً اجازه دارم با شما بازی کنم؟
+ معلومه ... نمیشینی ؟
(سرنا با خوشحالی به سمت میز شطرنج میرود، اما ناگهان میایستد)
- صبر کنید! اگر کسی بفهمد من با یک پرنسس بازی میکنم...
(با به در نگاه میکند)
+ مهم نیست در قفله بیا دیگه بشین روی صندلی !
- باشه... اما اگر کسی از ما خوشش نیاد، لطفاً بگید که من مجبورم کردید...
+ باشه شروع کن
(سرنا با دقت مهره سفید را حرکت میدهد)
- شما... شما برخلاف اون چیزی که میگن هستید.
+ حرکت بعد
- توی آشپزخانه شرط بندی راه انداختند که چقدر طول میکشه تا من رو اذیت کنی...
+من ؟
- ب...ببخشید! من نباید این رو میگفتم... لطفا عصبانی نشید.
ادامه در کامنت ها ... نظر یادتون نره T^T
نام سناریوی:
《 قلبی از سنگ 》
یک روز زمستانی در قصر خون آشامها بود از اونجایی که زمستون بود و آفتاب کمتر در میومد راحتتر میشد در روز هم به باغهای قصر سر زد
قرار بود برای پرنسس و نیمه جدید انتخاب بشه
از اونجایی که پرنسس الان یک نوجوان بود و ندیمه قبلی او پیر شده بود و نمیتونست به کار های او رسیدگی کنه ندیمه جوان جایگزین اون بشه که شد
سرنا اسمیت
او از خانوادهی خدمتکاران معمولی قصر بود و این اولین مأموریت مهمش به شمار میرفت: "ندیمهی شخصی پرنسس الا، دختر شاهزاده کاسپین."
همه در قصر از پرنسس دورگه و سرنوشت تراژیک پدر و مادرش خبر داشتند. داستانهایی که پشت درهای بسته پچپچ میشد، الا را به موجودی عجیب، و شاید حتی نفرینشده توصیف میکردند.
· میگفتند موهایش به رنگ نقرهای است؛ رنگی که حتی در خاندان سلطنتی خونآشام هم نادر بود.
· میگفتند گوشهایش مثل الفها نوکتیز است ولی اونم مثل ما در نور میسوزد
· برخی پچپچ میکردند که دنداننیش دارد، اما شایعه بود که خون نمیخورد. اما چه کسی حقیقت را میدانست؟
· و زمزمههایی بود که او را یک "اشتباه" میخواند، موجودی که نباید به دنیا میآمد.
. گاهی اوقات هم خدمتکارا میگفت چشمهای اون رنگ عجیبی دارند که معمولاً در خاندان سلطنتی همچین رنگی نیست
یا میگفتن ...
«میگن تو نور آفتاب میسوزه،درست مثل یه خونآشام اصیل... اما گوشهاش تیزه، مثل الفهای پست!»
«موهاش به رنگ نقرهست، این رنگ توی خواندن سلطنتی خونآشام ها فقط هست خیلی کم یاب »
«دندون نیش داره ولی میگن خون نمیخوره...پس اون نیشا برای چیه؟ ...»
«اصلاًیه اشتباه زنده است. یه توهین به خلوص نژادی. مراقب باش »
همه در نهایت یک معنی داشت فقط به شکل های مختلف بود
شایعات زیادی بود که سورنا با فکر کردن به اونها بیشتر میترسید در مسیری که به سمت راهروی قصر شمالی میرفت با خودش زمزمه میکرد
- آخه چرا من آنقدر بدبختم ؟ ندیمه پرنسس؟ آخه چرا! من اگه مسئول استبلم میشدم راضی بودم چرا منننن
او انقدر غرقترین افکار بود که نفهمید کی به به انتهای راهروی شمالی رسید. در اینجا، فرشها نازکتر و دیوارها سردتر بودند. گویی این بخش از قصر به عمد فراموش شده بود. در چوبی سنگین و تیره، تنها درگاه این بخش بود. سرنا نفسی عمیق کشید، دست لرزانش را بالا برد و در کوبید.
- بانوی من اجا
+ بیا تو
(سرنا با ترس و لرز وارد اتاق میشود)
اتاقی اشرافی ولی سرد بود
( با دیدن زیبایی آسمانی و غیرمنتظره الا، برای لحظهای نفسش در سینه حبس میشود. همه تصوراتش درباره یک موجود عجیب و ترسناک در یک لحظه ناپدید میشود)
(آملیا با کنجکاوی و چهره مهربان )
+ اسمت چیه ؟؟
سرنا: (با صدایی لرزان و با تعظیمی سریع) س-سرنا... مدام مرا سرنا صدا میکنند، بانوی من.
(او جرات نمیکند مستقیم به چشمان الا نگاه کند، بنابراین به زمین خیره میشود. مهربانی در صدای الا او را سردرگم کرده است)
+ اسم قشنگی داری ! ولی ... چرا تعظیم میکنی؟ نمیخواد نیازی به تشریفات نیست
(سرنا آروم سرش رو بلند میکنه، اما هنوز کمی نامطمئنه)
- ولی... شما یه پرنسس هستید، بانوی من. همیشه به ما گفتن که باید به خاندان سلطنتی احترام بذاریم.
(با کنجکاوی به چشمان آبی الا نگاه میکنه)
(الا لبخندی میزند و دستش رو تکان میدهد)
+ فعلآ هیچ کس نیست راستی ! سرنا دوست داری یه بازی بکنی ؟ از این به بعد تو قرار با من زندگی کن پس بهتر با هم دوست باشیم
(چشمان سرنا از تعجب گرد میشود و لبخندی کوچک روی لبانش ظاهر میشود)
- بازی؟ ولی... من اینجا برای خدمت به شما اومدم، بانوی من.
(کنجکاو و کمی مردد)
- چه بازیی دوست دارید؟
(الا از کنار پنجره بلند میشه و به سمت کمد میزه و یک جعبه در میاره با یه صفحه مهره ها از مرمر و یاقوت بودن)
+ من چنین انتظاری ندارم شطرنج بلدی !؟
(سرنا با شنیدن این سوال صورتش روشن میشه)
- بله، پدرم به من یاد داده! اما... (نگاهش رو میدزده) آیا واقعاً اجازه دارم با شما بازی کنم؟
+ معلومه ... نمیشینی ؟
(سرنا با خوشحالی به سمت میز شطرنج میرود، اما ناگهان میایستد)
- صبر کنید! اگر کسی بفهمد من با یک پرنسس بازی میکنم...
(با به در نگاه میکند)
+ مهم نیست در قفله بیا دیگه بشین روی صندلی !
- باشه... اما اگر کسی از ما خوشش نیاد، لطفاً بگید که من مجبورم کردید...
+ باشه شروع کن
(سرنا با دقت مهره سفید را حرکت میدهد)
- شما... شما برخلاف اون چیزی که میگن هستید.
+ حرکت بعد
- توی آشپزخانه شرط بندی راه انداختند که چقدر طول میکشه تا من رو اذیت کنی...
+من ؟
- ب...ببخشید! من نباید این رو میگفتم... لطفا عصبانی نشید.
ادامه در کامنت ها ... نظر یادتون نره T^T
- ۱۶۸
- ۲۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط