کاش می دانستی در دور دست ها

کاش می دانستی در دور دست ها...
آنجا که حتی به خیالت هم نمی آید
آنجایی که برای من جهنم کردی
آنجایی که من نشسته ام تا بار دیگر گذرت به اینجا بیوفتد
آنجایی که من دفتر شعرم را با یاد تو قلم می زنم
بله!
همانجا
یادت نیست؟
اشکال ندارد
اما من داستان دلبری ات را هر لحظه با خود مرور می کنم
اینجا نشسته ام و با خود بار ها و بار ها می گویم
«کاش می دانستی که در دور دست ها یک قلب برایت می تپد!»

#آوان
#دل_نوشت
دیدگاه ها (۲)

تو به من بدهکاری می شنوی؟حتما میخواهی بپرسی کدام بدهی؟!بگذار...

رمان به وقت مرگ به قلم آوا موسوی

از من به شما نصیحت...لبخند ها را جدی بگیرید!لبخند هایی هستند...

رمان گرداب خونین به قلم آوا موسوی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط