رمان امروز(ادامه روز های قبلی)
#رمان امروز(ادامه روز های قبلی)
🍓 پارت16 📕 🍃
💋 رمان جذاب "صیغه ی ممنوعه"🙈
نمیدونی وقتی شب به بچه هات نون خالی میدی و بوی غذای مردم به مشامشون میرسه و توی
چشمات نگاه میکنند و تو روت نمیشه نگاهشون کنی، چقدر سخته صبا من مرده ام، فقط به
خاطر این دو تا طفل معصوم دارم نفس میکشم، شبی نیست که آرزو کنم دیگه صبحی برام
نباشه حتی در ودیوار هم داد میزنند و میگن اضافه ای، صد بار تا حاال خواستم خودم رو بکشم،
اما ترسیدم، از خدا ترسیدم، یه بار شیر گاز رو باز گذاشتم نیوشا از خواب بیدار شد گفت: »خواب
دیدم خونمون داره اتیش میگیره اما فقط تو داری میسوزی «ترسیدم گفتم:» اتیش جهنمه رفتم
شیر گاز رو بستم «، یه بار تو غذا سم ریختم اما پروشا و نیوشا یهو قبل از غذا چنان دل درد و
استفراغ و بیرون روی گرفتن که به خودم گفتم: اینا کار خداست دست بردار، تو که طاقت درد
بچه ها رو نداری چطوری با دست خودت میخواهی مسمومشون کنی، به تو هم میگن مادر این
بچه ها نخورده دارن میمیرن ... غذا رو که ریختم بیرون بچه ها خوب شدن، انگار که منتظر
بودن من غذا رو دور بریزم. صبا .... صبا بگو من باید چیکار کنم، کجا برم، نه خونوادم راهم میدن
نه خودم دیگه توان زندگی دارم، نه پول دارم خونه بگیرم، نه غذا برای بچه هام دارم، نه کار دارم
که بتونم امرا و معاششون رو بگذرونم ..... تو جای من باشی چیکار میکنی؟ صبا آهی کشید و
گفت:
- میخواهی با خونوادت حرف بزنم؟
- خودم همه اینا رو گفتم
صبا – آره، نمیدونم .... حاال بیا یه چایی بخور یه گلویی تازه کن
- بچه ها کجان، خرابکاری نکنند؟
صبا – نگران نباش تو اتاق دارن بازی میکنند - باچی بازی میکنند؟
صبا – با عروسکها - صبا لبخند تلخی زد و گفت:
- نه من بچه ندارم
- البد شوهرت، از اونایی که از بچه بیزاره، کوروش هم بچه دوست نداشت اما خدا داد دیگه
صبا – نه من بچه دار نمیشم شوکه نگاهش کردم و گفتم:
شوخی میکنی
🍓 پارت 17📕 🍃
🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵
صبا – نه خیلی دوا درمون کردم اما فایده ای نداشت، شوهرم هم مشکل داره
- مشکل اخالقی؟؟؟؟
صبا - نه بابا توام، همین مشکل منو
- خب برید از پرورشگاه یه بچه بیارید
صبا – محمد حسن قبول نمیکنه میگه باید از خون خودم باشه، خیلی بهش اصرار کردم
- میبینی کار خدا رو؟ تو که پولت از پارو باال میره بچه نداری اونوقت من ... خدایا شکرت ....
پروشا و نیوشا ....
صبا – چیکارشون داری؟
- برم دیگه
- صبا – کجا بری؟
- پی بدبختی و فالکت
صبا – امشب پیش من بمون
- نه بابا من باید برم صبا جان، نیوشا،پروشا
صبا – امشب شوهرم نیست
- شوهرت مگه چیکاره است؟
صبا – بازاری اند دیگه
- ا ؟!!! من چرا تا حاال فکر میکردم شوهرت کارخونه داره؟
صبا – تو عروسی من رو یادته؟
- آره هفته بعد از عروسی تو من بله بدبختیم رو دادم
صبا – هیفا اینطوری نگو
- چطوری بگم؟! هر طوری که بگم به اینجا ختم میشه
صبا – تو خودت خواستی
🍓 پارت18 📕 🍃
الهی اون زبونی که بله بدبختی رو گفت الل میشد، اون دلی که عاشق شد درد بی درمون
میگرفت، اون پایی که رفت تو یه کفش که ا ال و ب ال من باید بدبخت بشم فلج میشد صبا من رو
در اغوش گرفت و گفت:
- ایشااهلل همه چیز درست میشه
- راستی چی شد تو اومدی تو این خونه؟
صبا – مامان و بابا میخواستن اینجا رو بفروشن برن سوئد پیش داداشم، شوهرم اینجا رو ازشون
خرید
- خب پس تو از خونت جدا نشدی؟ صبا خندید و گفت:
نه - تو درست رو خوندی؟
صبا – تا دیپلم
- شوهرت هم دیپلمه است:
صبا – نه بابا مهندسه، تو چی، خوندی؟
- آره دکترام رو هم گرفتم، نه بابا ک ی میخوندم؟ من که عین تو تو ناز و نعمت نبودم که بتونم
درس بخونم
صبا – راستی خبر داری که اون خواستگارت که تاجر ابریشم بود، تو بازار حجره داره؟
- تو کدوم بازار؟
صبا – بازار همین شوهرم اینا دیگه
- زده که زده چیکار کنم؟
صبا – چقدر خاطرخواهت بود، هنوزم مجردها !
- میخوایی برم زنش بشم؟ صبا خندید و گفت: اتفآقا با شوهرم اینا سالم و علیک دارن
- شوهرت اینا؟ مگه تو چند تا شوهر داری؟!
صبا – شوهرم محمد حسن و برادر شوهرم امیر محمد ....»یهو یکه خورده با چشمای گرد
گفت؟«
امیر محمد؟
🍓 پارت19 📕 🍃
🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 :rosette
🍓 پارت16 📕 🍃
💋 رمان جذاب "صیغه ی ممنوعه"🙈
نمیدونی وقتی شب به بچه هات نون خالی میدی و بوی غذای مردم به مشامشون میرسه و توی
چشمات نگاه میکنند و تو روت نمیشه نگاهشون کنی، چقدر سخته صبا من مرده ام، فقط به
خاطر این دو تا طفل معصوم دارم نفس میکشم، شبی نیست که آرزو کنم دیگه صبحی برام
نباشه حتی در ودیوار هم داد میزنند و میگن اضافه ای، صد بار تا حاال خواستم خودم رو بکشم،
اما ترسیدم، از خدا ترسیدم، یه بار شیر گاز رو باز گذاشتم نیوشا از خواب بیدار شد گفت: »خواب
دیدم خونمون داره اتیش میگیره اما فقط تو داری میسوزی «ترسیدم گفتم:» اتیش جهنمه رفتم
شیر گاز رو بستم «، یه بار تو غذا سم ریختم اما پروشا و نیوشا یهو قبل از غذا چنان دل درد و
استفراغ و بیرون روی گرفتن که به خودم گفتم: اینا کار خداست دست بردار، تو که طاقت درد
بچه ها رو نداری چطوری با دست خودت میخواهی مسمومشون کنی، به تو هم میگن مادر این
بچه ها نخورده دارن میمیرن ... غذا رو که ریختم بیرون بچه ها خوب شدن، انگار که منتظر
بودن من غذا رو دور بریزم. صبا .... صبا بگو من باید چیکار کنم، کجا برم، نه خونوادم راهم میدن
نه خودم دیگه توان زندگی دارم، نه پول دارم خونه بگیرم، نه غذا برای بچه هام دارم، نه کار دارم
که بتونم امرا و معاششون رو بگذرونم ..... تو جای من باشی چیکار میکنی؟ صبا آهی کشید و
گفت:
- میخواهی با خونوادت حرف بزنم؟
- خودم همه اینا رو گفتم
صبا – آره، نمیدونم .... حاال بیا یه چایی بخور یه گلویی تازه کن
- بچه ها کجان، خرابکاری نکنند؟
صبا – نگران نباش تو اتاق دارن بازی میکنند - باچی بازی میکنند؟
صبا – با عروسکها - صبا لبخند تلخی زد و گفت:
- نه من بچه ندارم
- البد شوهرت، از اونایی که از بچه بیزاره، کوروش هم بچه دوست نداشت اما خدا داد دیگه
صبا – نه من بچه دار نمیشم شوکه نگاهش کردم و گفتم:
شوخی میکنی
🍓 پارت 17📕 🍃
🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵
صبا – نه خیلی دوا درمون کردم اما فایده ای نداشت، شوهرم هم مشکل داره
- مشکل اخالقی؟؟؟؟
صبا - نه بابا توام، همین مشکل منو
- خب برید از پرورشگاه یه بچه بیارید
صبا – محمد حسن قبول نمیکنه میگه باید از خون خودم باشه، خیلی بهش اصرار کردم
- میبینی کار خدا رو؟ تو که پولت از پارو باال میره بچه نداری اونوقت من ... خدایا شکرت ....
پروشا و نیوشا ....
صبا – چیکارشون داری؟
- برم دیگه
- صبا – کجا بری؟
- پی بدبختی و فالکت
صبا – امشب پیش من بمون
- نه بابا من باید برم صبا جان، نیوشا،پروشا
صبا – امشب شوهرم نیست
- شوهرت مگه چیکاره است؟
صبا – بازاری اند دیگه
- ا ؟!!! من چرا تا حاال فکر میکردم شوهرت کارخونه داره؟
صبا – تو عروسی من رو یادته؟
- آره هفته بعد از عروسی تو من بله بدبختیم رو دادم
صبا – هیفا اینطوری نگو
- چطوری بگم؟! هر طوری که بگم به اینجا ختم میشه
صبا – تو خودت خواستی
🍓 پارت18 📕 🍃
الهی اون زبونی که بله بدبختی رو گفت الل میشد، اون دلی که عاشق شد درد بی درمون
میگرفت، اون پایی که رفت تو یه کفش که ا ال و ب ال من باید بدبخت بشم فلج میشد صبا من رو
در اغوش گرفت و گفت:
- ایشااهلل همه چیز درست میشه
- راستی چی شد تو اومدی تو این خونه؟
صبا – مامان و بابا میخواستن اینجا رو بفروشن برن سوئد پیش داداشم، شوهرم اینجا رو ازشون
خرید
- خب پس تو از خونت جدا نشدی؟ صبا خندید و گفت:
نه - تو درست رو خوندی؟
صبا – تا دیپلم
- شوهرت هم دیپلمه است:
صبا – نه بابا مهندسه، تو چی، خوندی؟
- آره دکترام رو هم گرفتم، نه بابا ک ی میخوندم؟ من که عین تو تو ناز و نعمت نبودم که بتونم
درس بخونم
صبا – راستی خبر داری که اون خواستگارت که تاجر ابریشم بود، تو بازار حجره داره؟
- تو کدوم بازار؟
صبا – بازار همین شوهرم اینا دیگه
- زده که زده چیکار کنم؟
صبا – چقدر خاطرخواهت بود، هنوزم مجردها !
- میخوایی برم زنش بشم؟ صبا خندید و گفت: اتفآقا با شوهرم اینا سالم و علیک دارن
- شوهرت اینا؟ مگه تو چند تا شوهر داری؟!
صبا – شوهرم محمد حسن و برادر شوهرم امیر محمد ....»یهو یکه خورده با چشمای گرد
گفت؟«
امیر محمد؟
🍓 پارت19 📕 🍃
🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 🏵 🎗 :rosette
۲۶.۷k
۰۴ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.