- مگر خورشید روزی فقط ده بار غروب نمی کرد؟
- مگر خورشید روزی فقط ده بار غروب نمیکرد؟
آسمان سبز رنگ نبود؟
تا جایی که یادم می آید
پاییز فصل آخر بود
ولی آدم های اینجا ،
همگی منتظر فصل دیگری هستند
عمه سماء همیشه یک فنجان چای میریزد و شعر می خواند تا به قول خودش ریلکس کند !
او کوچک ترین عضوخانواده هست کهتا به سی و اندی سن هنوز به ازدواجفکر نکرده است
اما تا شعر میخواند چندثانیه نشده خوابم میبرد
با اینکه بی خوابی مفرط دارم
وقتی آن روز خندیدم
عمو بهروز گفت :
دوباره گریه کردی
نگذاشتند بگویم که به قاصدک نشسته ی روی قالی می خندیدم
سریع زن عمو ازآنطرف با حالت شکایت گفت: بهروز لابد قرص هایش را باز از پنجره به بیرون پرت کرده یا جایی گم و گورش کرده
نمی دانم چرا دائما از قرص نخوردن من عصبانی می شوند !
مگر شب ها باید بخوابم؟
اصلا مگر نباید ستاره ها را بغل کنیم و بخوابیم؟
من دیوانه نشدم
آن ها اشتباه می کنند
دکتر حرف تو دهانم گذاشت
و هزارتا قرص برایم تجویز کرد
به دکتر گفتم نسخه برایم ننویسد
من بیمار نیستم
من، فقط چیزی را گم کرده ام
بازهم اجازهندادند حرف بزنم
نگذاشتند بگویم من چشم های تو را گم کردم
تو با چشم هایت ترکم کردی
آره،چشم هایت تمامم بود
از آن به بعد دیگر صبح نرسید
اگر هم . .
من که ندیدم
اما عمو بهروز هر روز با حالت عصبانیت می گوید
لنگ ظهر شده و هنوز این پسر از سرجایش تکان نخورده که نخورده
زن عمو از آن طرف همراهی اش می کند
می گوید
چندبار باید بگویم تقصیر خودمان است
این پسر را تيمارستان بستری نکردیم
البته اینپسر را با حالت تنفر شدید میگوید
خب، من پدر و مادرم را وقتی بچه بودم از دست دادم
و پیش عمو بهروزم بزرگ شدم
همه چیتو ایندنیا برایم یک نواخت بود
و قبول کرده بودم روال زندگی برایم اینچنین است
تا روزی که تو را دیدم و همه چیز برایم فرق کرد
منتها، بودن آبی رنگت طولی نکشید
ولی بعد از تو، هم دیگر هیچ چیز رانشناختم؟
صدبار برایت گفته بودم آرامش برایم جفت چشمان توست
آرامش بی تو سر شوخی بامن دارد
ولی تو رفتی و گذاشتی
جمعه بدون تو بامن شوخی بکند !
حالا عمه سماء و عمو بهروز هزاربار تاحال شده که چپ چپنگاهم می کنند
وقتی می گویم روز جمعه ده بار غروب می کند!🖤🍂'
#مهدیه_باریکانی
#عکس ، #عشق ، #ویسگون
آسمان سبز رنگ نبود؟
تا جایی که یادم می آید
پاییز فصل آخر بود
ولی آدم های اینجا ،
همگی منتظر فصل دیگری هستند
عمه سماء همیشه یک فنجان چای میریزد و شعر می خواند تا به قول خودش ریلکس کند !
او کوچک ترین عضوخانواده هست کهتا به سی و اندی سن هنوز به ازدواجفکر نکرده است
اما تا شعر میخواند چندثانیه نشده خوابم میبرد
با اینکه بی خوابی مفرط دارم
وقتی آن روز خندیدم
عمو بهروز گفت :
دوباره گریه کردی
نگذاشتند بگویم که به قاصدک نشسته ی روی قالی می خندیدم
سریع زن عمو ازآنطرف با حالت شکایت گفت: بهروز لابد قرص هایش را باز از پنجره به بیرون پرت کرده یا جایی گم و گورش کرده
نمی دانم چرا دائما از قرص نخوردن من عصبانی می شوند !
مگر شب ها باید بخوابم؟
اصلا مگر نباید ستاره ها را بغل کنیم و بخوابیم؟
من دیوانه نشدم
آن ها اشتباه می کنند
دکتر حرف تو دهانم گذاشت
و هزارتا قرص برایم تجویز کرد
به دکتر گفتم نسخه برایم ننویسد
من بیمار نیستم
من، فقط چیزی را گم کرده ام
بازهم اجازهندادند حرف بزنم
نگذاشتند بگویم من چشم های تو را گم کردم
تو با چشم هایت ترکم کردی
آره،چشم هایت تمامم بود
از آن به بعد دیگر صبح نرسید
اگر هم . .
من که ندیدم
اما عمو بهروز هر روز با حالت عصبانیت می گوید
لنگ ظهر شده و هنوز این پسر از سرجایش تکان نخورده که نخورده
زن عمو از آن طرف همراهی اش می کند
می گوید
چندبار باید بگویم تقصیر خودمان است
این پسر را تيمارستان بستری نکردیم
البته اینپسر را با حالت تنفر شدید میگوید
خب، من پدر و مادرم را وقتی بچه بودم از دست دادم
و پیش عمو بهروزم بزرگ شدم
همه چیتو ایندنیا برایم یک نواخت بود
و قبول کرده بودم روال زندگی برایم اینچنین است
تا روزی که تو را دیدم و همه چیز برایم فرق کرد
منتها، بودن آبی رنگت طولی نکشید
ولی بعد از تو، هم دیگر هیچ چیز رانشناختم؟
صدبار برایت گفته بودم آرامش برایم جفت چشمان توست
آرامش بی تو سر شوخی بامن دارد
ولی تو رفتی و گذاشتی
جمعه بدون تو بامن شوخی بکند !
حالا عمه سماء و عمو بهروز هزاربار تاحال شده که چپ چپنگاهم می کنند
وقتی می گویم روز جمعه ده بار غروب می کند!🖤🍂'
#مهدیه_باریکانی
#عکس ، #عشق ، #ویسگون
۱۸.۵k
۰۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.