معرفت حسینی❤️
معرفت حسینی❤️
داشتیم توی مسیر میرفتیم و با دوستان قرار گذاشته بودیم تا در یک عمود مشخص همدیگر را ببینیم. هنوز به سر قرار نرسیده بودیم که کودکی هفت هشت ساله آمد و دستانش را حلقه کرد دور پاهای من و با زانویش نشست روی زمین.
نشستم کنارش. به عربی گفت:
تو را به خدا آبروی من را بخرید و پیش پدرم رو سفیدم کنید. پدرم گفته که برو و ده دوازده زائر ایرانی را برای مهمانی به خانه بیاور.خم شدم و در آغوشش گرفتم. نمیتوانستیم بمانیم و باید میرفتیم تا به قرارمان برسیم. از او عذرخواهی کردم و قبل از رفتن با او بازی کردم. بازی ما نان بیار کباب ببر بود. اول من شروع کردم. دستانش را روی دستانم گذاشت.
یکی دو تا آرام زدم و بعد هم یکی مثلا حواسم نبود رد کردم تا نوبت او شود.نوبتش که شد، دیدم حرکتی نمیکند. گفتم: خب نوبت شما است…
آرام سرش را بالا آورد و گفت:
من روی دست زائر امام حسین نمیزنم…✋
داشتیم توی مسیر میرفتیم و با دوستان قرار گذاشته بودیم تا در یک عمود مشخص همدیگر را ببینیم. هنوز به سر قرار نرسیده بودیم که کودکی هفت هشت ساله آمد و دستانش را حلقه کرد دور پاهای من و با زانویش نشست روی زمین.
نشستم کنارش. به عربی گفت:
تو را به خدا آبروی من را بخرید و پیش پدرم رو سفیدم کنید. پدرم گفته که برو و ده دوازده زائر ایرانی را برای مهمانی به خانه بیاور.خم شدم و در آغوشش گرفتم. نمیتوانستیم بمانیم و باید میرفتیم تا به قرارمان برسیم. از او عذرخواهی کردم و قبل از رفتن با او بازی کردم. بازی ما نان بیار کباب ببر بود. اول من شروع کردم. دستانش را روی دستانم گذاشت.
یکی دو تا آرام زدم و بعد هم یکی مثلا حواسم نبود رد کردم تا نوبت او شود.نوبتش که شد، دیدم حرکتی نمیکند. گفتم: خب نوبت شما است…
آرام سرش را بالا آورد و گفت:
من روی دست زائر امام حسین نمیزنم…✋
۲.۰k
۲۳ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.