شیطان یاغی پارت ۴ (بخش دوم)
باید دوش می گرفتم.
بوی خون دوباره داشت حالم رو بد می کرد.
حوله ام را برداشتم و سمت حمام رفتم.
خودم را تمیز شستم نه یکبار چندبار…
لبخند تلخی روی لبم نشست… این وسواس فکری هم برای همین خاطرات ازار دهنده است.
اشک از گوشه چشمش چکید.
کاش می شد گذشته ها را فراموش کرد.
کاش پاک کنی جادویی داشتم و اون بخش از تلخی ها رو پاک می کردم.
این چند سال سخت گذشت ولی اثارش روح و جسمم رو نابود کرد.
اب سرد رو بی هوا باز کردم و زیر اون رفتم.
لحظه ای ان چنان نفسم رفت که تمام فکر و خیال هایم رو هم از یادم برد…
فراموشی چیز خوبیه حتی اگر لحظه ای باشه.
از زبان نویسنده:
سیلور-خیلی کله شقی سونیک…؟ چطور تونستی اینقدر بی فکر عمل کنی…؟!
مرد نگاه زمردین سبزش رو به سیلور دوخت.
سونیک-باید پسره رو از نزدیک می دیدم.
سیلور-لابد با زخمی کردن خودت…؟!
بایاداوری اینکه چطور با دیدنش مات چشم هایش شده یا اینکه گیج بازی اش وقتی می خواست بخیه بزند حتی وقتی می خواست مثلا با یه اخم اسمش را بپرسد و او محل نداده بود…
سونیک-حق با تو بود زیادی شیرین میزنه…!
سیلور از کوره در رفت: یعنی رفتی برای اثبات حرف من ببینی این پسره خنگ چطوریه…؟!
اخم هایش از درد درهم شد.
یکم زیادی ناشیانه بخیه کرده بود.
سونیک-ولی خوشگله…!!!
دهان سیلور باز ماند.
سیلور-خیلی بیشعوری سونیک…!
سیلور روی تخت دراز کشید.
سونیک-به نریمان زنگ زدی؟ زخمم داره اذیت می کنه…!
سیلور چشم غره ای رفت: اصلا گوش میدی به حرفام…؟!
بی توجه به سیلور و جلز و ولز کردنش چشم بست…
سونیک-نریمان اومد، صدام کن…!
سیلدر سری به تاسف تکان داد و رفت.
سونیک چشم بست و ناخودآگاه تصویر دلبر پسرک پیش چشمانش جان گرفت.
چشم های متعجب و درشتش یک حالتی بود که از تماشا کردنش خوشت می آمد…
موهای صاف و سیاه و قرمزش هم زیبا بود. بهش می اومد.
یا اون لباس های رنگارنگی که می پوشید و صدای تق تق دستبند طلاییش هم جالب بود.
هیچ وقت پسرکی به مانند او ندیده بود…!!!
پسر…؟!
پورخند زد… مگر پسر هم پیدا می شد…؟!
شاید اون مظلومیت و خنگ بودنش همه ظاهرسازی بیش نیست…!!!
ادامه دارد...
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.