خدایا کفر میگویم پریشانم پریشانم

,,,,,

خدایا کفر میگویم پریشانم پریشانم
چه می خواهی تو از جانم نمی دانم نمیدانم
مرا بی آن که خود خواهم اسیر زندگی کردی
تو مسئولی خداوندا به این اغاز وپایانم
من آن بازیچه ای هستم که می رقصم به هر سازت
تو می خندی از آن اول به این چشمان گریانم
نه در مسجد نه میخانه نه در دیری نه در کعبه
من آن بیدم که می لرزم دگر بر مرگ پایانم
خدایی نا خدایی هرچه هستی غافلی یارب
که من آن کشتی بشکسته ای در کام طوفانم
تویی قادر تویی مطلق نسوزان خشک وتر باهم..

_خدایا میبینی!؟_
دیدگاه ها (۴)

امروز هم ... نشد... !شاید ...فردا ..شایدم پس فردا ..یه لحظه ...

زندگی یعنی بازی. سه ، دو ، یک … سوت داور............ بازی شر...

شیشه های اَلکلو میدم بالا قُلُپ قُلُپ..شِکل زِندگیم از بیرون...

یه آشِ لاشِ عَوضی..یه کَلافه مَرَضی..

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط