⚡ ️۱۵۰ کیلومتر تا جهنم!!!⚡ ️ .
⚡ ️۱۵۰ کیلومتر تا جهنم!!!⚡ ️ .
.
یکی از برادران در مسجدی که در کنارش زندگی می کنم صحبت میکرد و به الله قسم میخورد که او این داستان را از صاحبش شنیده است، این جوان توبه کننده
می گوید:
خداوند بر من منت نهاد و مرا از آتش جهنم نجات داد، وقتی میان من و آتش جهنم فقط یک بغل باقی مانده بود راوی میگوید:
ما سه دوست بودیم، معصیت و گناه ما را دور هم جمع کرده بود، دو دوست من هر سال به یکی از کشورها می رفتند، در آن جا با انواع و اقسام کار های زشت و ناپسند مثل شراب خواری، زنا، قمار و…. با الله مبارزه می کردند، امسال مرا قانع کردند که با آن ها به مسافرت بروم و کارهای زشت و ناپسند را برای من آراستند، تصمیم گرفتیم که امسال با ماشین برویم تا حرکت و لذت تا آخرین حد برای ما آسان شود، سوار ماشین شدیم و کیلومترها راه را طی کردیم، من در صندلی عقب نشسته بودم و دوستانم جلو نشسته بودند،
ناگهان چشمانم به تابلویی افتاد که مسافت میان شهرها را نشان می دهد، چیزی که مرا متعجب کرد این بود که روی تابلو نوشته بود: « ۱۵۰ کیومتر به جهنم.» !!
.
یا الله!! از روی صندلی ام پریدم و به دوستانم گفتم: مگر شما نخواندید؟گفتند: چی؟
.
گفتم: تابلوی راه را که رویش نوشته بود:« صد و پنجاه کیلومتر به جهنم.»به من گفتند تو خسته هستی ونیاز به خواب داری و این تخیلاتت هست.
من ساکت شدم. بعد از پنجاه کیلومتر تابلوی دوم آمد تا خداوند مرا با آن نجات دهد.
خواندم: « ۱۰۰ کیلومتر به جهنم!»
.
در این جا شروع کردم به قانع کردن دوستانم به ضرورت بازگشت و توبه به سوی خداوند، گفتم که این یک اخطار و هشدار از طرف خداست، ولی آن ها به من گوش ندادند، در این جا تصمیم گرفتم که از ماشین پایین بیایم و برگردم، آن ها مرا پیاده کردند و رفتند.
ساعت سه بعد از نیمه شب بود، حدود یک ساعت در کنار راه منتظر ماندم، ناگهان یک ماشین سنگینی را دیدم که می آید، من خدا را سپاس گفتم، راننده برای من نگه داشت و من سوار شدم، او با من سخن نمی گفت، ولی مرتب تکرار می کرد: انا لله و انا إلیه راجعون.
به او گفتم: که تو را چه شده است؟
گفت: یک ماشین از روبه رو می آمد که تصادف کرد و کسانی که داخلش بودند همه سوختند. سعی کردم به دو سرنشینش کمک کنم ولی آتش آن ها را بلعید.به او گفتم: این ماشین این رنگی بود؟
گفت: بله
غافلگیر شدم، چون ماشین دوستانم بود. در این جا شروع کردم به گریه و خدای بزرگ و توانا را سپاس گفتم .
.
.
هرکس از ما توی زندگیش پیام هایی از این قبیل از طرف خدا دریافت کرده
چقدر درس گرفتیم و عملمون رو اصلاح کردیم؟!
اون طرف کارمون خیلی سخت تره
#الهی_العفو
.
یکی از برادران در مسجدی که در کنارش زندگی می کنم صحبت میکرد و به الله قسم میخورد که او این داستان را از صاحبش شنیده است، این جوان توبه کننده
می گوید:
خداوند بر من منت نهاد و مرا از آتش جهنم نجات داد، وقتی میان من و آتش جهنم فقط یک بغل باقی مانده بود راوی میگوید:
ما سه دوست بودیم، معصیت و گناه ما را دور هم جمع کرده بود، دو دوست من هر سال به یکی از کشورها می رفتند، در آن جا با انواع و اقسام کار های زشت و ناپسند مثل شراب خواری، زنا، قمار و…. با الله مبارزه می کردند، امسال مرا قانع کردند که با آن ها به مسافرت بروم و کارهای زشت و ناپسند را برای من آراستند، تصمیم گرفتیم که امسال با ماشین برویم تا حرکت و لذت تا آخرین حد برای ما آسان شود، سوار ماشین شدیم و کیلومترها راه را طی کردیم، من در صندلی عقب نشسته بودم و دوستانم جلو نشسته بودند،
ناگهان چشمانم به تابلویی افتاد که مسافت میان شهرها را نشان می دهد، چیزی که مرا متعجب کرد این بود که روی تابلو نوشته بود: « ۱۵۰ کیومتر به جهنم.» !!
.
یا الله!! از روی صندلی ام پریدم و به دوستانم گفتم: مگر شما نخواندید؟گفتند: چی؟
.
گفتم: تابلوی راه را که رویش نوشته بود:« صد و پنجاه کیلومتر به جهنم.»به من گفتند تو خسته هستی ونیاز به خواب داری و این تخیلاتت هست.
من ساکت شدم. بعد از پنجاه کیلومتر تابلوی دوم آمد تا خداوند مرا با آن نجات دهد.
خواندم: « ۱۰۰ کیلومتر به جهنم!»
.
در این جا شروع کردم به قانع کردن دوستانم به ضرورت بازگشت و توبه به سوی خداوند، گفتم که این یک اخطار و هشدار از طرف خداست، ولی آن ها به من گوش ندادند، در این جا تصمیم گرفتم که از ماشین پایین بیایم و برگردم، آن ها مرا پیاده کردند و رفتند.
ساعت سه بعد از نیمه شب بود، حدود یک ساعت در کنار راه منتظر ماندم، ناگهان یک ماشین سنگینی را دیدم که می آید، من خدا را سپاس گفتم، راننده برای من نگه داشت و من سوار شدم، او با من سخن نمی گفت، ولی مرتب تکرار می کرد: انا لله و انا إلیه راجعون.
به او گفتم: که تو را چه شده است؟
گفت: یک ماشین از روبه رو می آمد که تصادف کرد و کسانی که داخلش بودند همه سوختند. سعی کردم به دو سرنشینش کمک کنم ولی آتش آن ها را بلعید.به او گفتم: این ماشین این رنگی بود؟
گفت: بله
غافلگیر شدم، چون ماشین دوستانم بود. در این جا شروع کردم به گریه و خدای بزرگ و توانا را سپاس گفتم .
.
.
هرکس از ما توی زندگیش پیام هایی از این قبیل از طرف خدا دریافت کرده
چقدر درس گرفتیم و عملمون رو اصلاح کردیم؟!
اون طرف کارمون خیلی سخت تره
#الهی_العفو
۱.۵k
۱۶ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.