پارت

پارت ۹
سرمو تکون دادم : نیازی به تشکر و اینا نیسن ناسلامتی دوستیما .حدود یک ساعت بعد راهی عمارت شدیم .صدای برخورد قطره های بارون با شیشه ی ماشین به آرومی به گوش میرسید .با حسرت به مردم که توی بارون خیلی راحت و بدون ناراحتی از سرماخوردن آزادانه راه میرفتن نگاه میکردم یادم به بچگی هام میافتاد که هیچوقت نمیتونستم توی بارون بیرون باشم .تو افکار احمقانه ام بودم که صدای تهیونگ من رو به خودم اورد _ کارا تو باید یه شهادتی بدی + چی ؟ _ باید توی سخنرانی جدید پدرت بگی که اون از بانک پول شویی نکرده
+ ینی دروغ بگم _ نه فقط به نفع خودتون و خاندانتون شهادت میدی + ببین تهیونگ من اصلا از دروغ خوشم نمیاد و اصلا دوست ندادم قاطی این بازی های احمقانه ی پدرم بشم تا حالاشم خستم کرده _ اما .... + من حاضر نیستم برای منفعت خاندانمون دروع ببافم
دیدگاه ها (۲۷)

واو 😐💔

آوخی 😇😳💖♥💖♥💖♥💖

پارت ۸ ظرف کوچیک شکلات رو باز کردم و جلوش گرفتم .طبق معمول خ...

آرزو کن مثل بچه ای که آرزوش پروازه .....چی میشه آرزوهای ما ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط