Part¹
سرش رو پایین انداخت. بازهم خراب کرده بود،بازهم همونی نبود که پدر مادر میخواستن.
_پسره ی بدرد نخور. چجوری میتونه اینجوری لباس بپوشه،آبروی منو جلوی همه برد
صدای پدرش بود،با اینکه آروم حرف میزد اما گوش های تهیونگ قابلیت شنیدن صدای عصبانی پدرش رو داشتن.
پدر تهیونگ معتقد بود که آلفا ها همیشه باید لباس های رسمی بپوشن؛و حق ندارن توی مهمونی ها چه خانوادگی و چه غیر خانوادگی لباس غیر رسمی بپوشن. و الان تهیونگ بخاطر یه لباس داشت اینجوری تحقیر می شد.
_خیلی آبرو ریزی میکنه کاش به دنیا نمیومد.
مادرش بود،نمی دونست که با این کار حتی مادر خودش رو هم ناامید کرده.
_هی،مین سو بیا دیگه کار به کارش نداشته باشیم خب. اصلا هر کار خودش بخواد بکنه.
بعد از حرف مادرش،صدا های منزجر کننده ای به گوش تهیونگ رسید؛و بی شک اونها به اتاق خواب رفته بودند تا به عشق بازی شون برسند.
در اتاقش رو تا نیمه باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت،هیچ کس توی راهرو نبود؛با اطمینان کلاه هودی اش رو روی سرش گذاشت و به سمت در ورودی رفت.
میدونست برای پدر و مادرش اهمیتی نداره.
نگاهی به در اتاق انداخت،
صدای عشق بازیشون بیش از اندازه بلند و منزجر کننده بود،
سرش رو تکون داد:
_چندش آوره.
و از خونه بیرون رفت، سمت سوپری سر کوچه شون راه افتاد.
اون پسر که توی سوپری کار میکنه؛بیشتر وقت ها به اون پناه میبره.
با باز شدن در زنگوله ی کوچیک بالای در به صدا در اومد.
_خوش اومدید.
پسر سوپری حواسش نبود و داشت محصول ها رو سر جاشون میزاشت.
_سلام جونگکوکا.
با شنیدن صدای تهیونگ از جاش بلند شد.
و سمتش رفت:
_اوه تهیونگی، خوش اومدی.
به صورت تهیونگ نگاهی انداخت.
_باز هم که چشم هات سرخ و اشکیه، باز باکی دعوات شده؟
تهیونگ با صدای بغض آلودش جواب جونگ کوک رو داد:
_جونگ کوک،ببخشید.
_اوه،عذر خواهی برای چیه؟
_همیشه توی شرایط سخت میام پیشت.
جونگ کوک تهیونگ رو توی بغل گرمش فشرد.
_نه ته همچین حرفی نزن،من همیشه برات وقت دارم.
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.