خاطره ای از شهید برونسی

🌷 خاطره ای از شهید برونسی🌷

از خواب پریدم کسی داشت بلند بلند گریه می کرد...
رفتم توی راهرو و حدس می زدم عبدالحسین بیدار است و دارد دعایی می خواند. وقتی فهمیدم خواب است اولش ترسیدم بعد که دقت کردم دیدم دارد با حضرت زهرا (سلام الله علیه)حرف می زند.
حرف نمی زد ناله می کرد و در درد و دلش اسم دوستان شهیدش را می برد. مثل مادری که جوانش مرده باشد به سینه می زد و تو های و هوی گریه می نالید:اونا همه رفتن مادر جان پس کی نوبت من میشه؟آخه من باید چیکار کنم؟..😭 😭
@cheshme_majnoon
دیدگاه ها (۱)

زمین هم به چادر من التماس دعا داردکه این چنین رد قدم هایش را...

🌷 خیلی آقا بود. تا می شنید رزمنده ای شهید شده ،می رفت و پیشا...

شهدایی زندگی کنیم......تا عاقبت بخیر شویم..🌷 🌷 @cheshme_majn...

سرویس فضای مجازی دانا به روز شد.خون بازی؛ هدیه تلگرام صهیونی...

p1ساعت نزدیک ۲نصف شب بود و هنوز تهیونگ خونه نیومده بود خیلی ...

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط