🌷 خاطره ای از شهید برونسی🌷
🌷 خاطره ای از شهید برونسی🌷
از خواب پریدم کسی داشت بلند بلند گریه می کرد...
رفتم توی راهرو و حدس می زدم عبدالحسین بیدار است و دارد دعایی می خواند. وقتی فهمیدم خواب است اولش ترسیدم بعد که دقت کردم دیدم دارد با حضرت زهرا (سلام الله علیه)حرف می زند.
حرف نمی زد ناله می کرد و در درد و دلش اسم دوستان شهیدش را می برد. مثل مادری که جوانش مرده باشد به سینه می زد و تو های و هوی گریه می نالید:اونا همه رفتن مادر جان پس کی نوبت من میشه؟آخه من باید چیکار کنم؟..😭 😭
@cheshme_majnoon
از خواب پریدم کسی داشت بلند بلند گریه می کرد...
رفتم توی راهرو و حدس می زدم عبدالحسین بیدار است و دارد دعایی می خواند. وقتی فهمیدم خواب است اولش ترسیدم بعد که دقت کردم دیدم دارد با حضرت زهرا (سلام الله علیه)حرف می زند.
حرف نمی زد ناله می کرد و در درد و دلش اسم دوستان شهیدش را می برد. مثل مادری که جوانش مرده باشد به سینه می زد و تو های و هوی گریه می نالید:اونا همه رفتن مادر جان پس کی نوبت من میشه؟آخه من باید چیکار کنم؟..😭 😭
@cheshme_majnoon
۲.۳k
۲۰ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.