خاطرا ت طنز جبهه
خاطرات طنز جبهه
یکبار سعید خیلی از بچهها کار کشید
فرمانده دسته بود
شب برایش جشن پتو گرفتند
حسابی کتکش زدند
سعید هم نامردی نکرد و به تلافی
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح اذان گفت
همہ بیدار شدند نماز خواندند
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه
بچہها خوابند
بیدارشان کرد وَ گفت
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟
گفتند : ما نماز خواندیم
گفت : الآن اذان گفتند ، چطور نماز خواندید!؟
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت
سعید هم گفت من برایِ نماز شب اذان گفتم نه نماز صبح ...
#طنز_جبهه
#دفاع_مقدس
#مردان_بی_ادعا
#رزمندگان_مدافع_وطن
#جاماندگان_شهدا
#رفقای_رزمنده
#حسن_ختام_عاشقی
یکبار سعید خیلی از بچهها کار کشید
فرمانده دسته بود
شب برایش جشن پتو گرفتند
حسابی کتکش زدند
سعید هم نامردی نکرد و به تلافی
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح اذان گفت
همہ بیدار شدند نماز خواندند
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه
بچہها خوابند
بیدارشان کرد وَ گفت
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟
گفتند : ما نماز خواندیم
گفت : الآن اذان گفتند ، چطور نماز خواندید!؟
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت
سعید هم گفت من برایِ نماز شب اذان گفتم نه نماز صبح ...
#طنز_جبهه
#دفاع_مقدس
#مردان_بی_ادعا
#رزمندگان_مدافع_وطن
#جاماندگان_شهدا
#رفقای_رزمنده
#حسن_ختام_عاشقی
۴۴۷
۱۱ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.