پارت توهم حس میکنی
پارت ²⁵: توهم حس میکنی؟
(ساعت ۱۳)
(خانه جیمز)
خونه توی سکوت غرق شده بود
جیمز که با عجله و شوک، کلارک رو روی کاناپه گذاشته بود، هنوز متعجب بود؛ به آریکا نگاه میکرد که نزدیک چند سال اونو ندیده بود، و هیچوقت هم فکر نمیکرد اونو دوباره ببینه...
از نظر جیمز، آریکا واقعا بهترین دوست کلارک بود، همیشه دوست داشت که اونم مثل آریکا باشه
آریکا داشت توی کمد های کمک اولیه های جیمز دنبال نخ بخیه بود
و با موفقیت پیداش کرد
آریکا به جیمز نگاه کرد:(تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتی که میخوای... بری پیش برادرت؟)
جیمز:(رفتم... ولی اون کشته شده بود... وقتی هم که برگشتم مادرم هم کشته شده بود... و خب مجبور شدم توی این دنیا زندگی کنم... چونکه هیچ قدرت ماورایی نداشتم که داخل اونجا از خودم محافظت کنم، میدونم شاید فکر کنی خیلی احمقم... اومدم به این دنیا، اول به خاطر اینکه احساس میکردم به این دنیا تعلق دارم... ولی.... وقتی که کلارکو توی این دنیا دیدم... با خودم گفتم که این یه فرصت خیلی خوبه برای اینکه بتونم دوست بهتری برای کلارک باشم.... اولا میگفت چهره ـت برام آشناس... ولی بعد اینکه حافظه ـش از دست رفت... حتی زنش رو هم به زور یادش میومد.... ولی خداروشکر الان دوباره هوشیار شده و کل خاطراتشو یادشه....)
آریکا:(نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی ولی فک کنم بتونم بفهمم چی میگی... و... ولی... کلارک... زن داره؟)
جیمز:(آره... ولی خب طلاق گرفته، زنش خیانت کرد، دخترش هم با کلارک مثل دشمنش رفتار میکرد... الان کلارک کاملا از اونا زده شده...)
آریکا(در حال بخیه زدن*):(خب... پس که اینطور....)
(چند، دقیقه بعد...*)
آریکا در حال بخیه زدن بود که یهو یه حس عجیبی بهش دست داد... یه حس کاملا عیر قابل توصیف
آریکا رو. به جیمز:(هی، توهم حس میکنی؟)
جیمز:(چی؟)
آریکا به دور و بر نگاه کرد، انگار همه چی عادی بود، ولی احساس خطر داشت... چند لحظه فکر کرد... نکنه که مافیا ها اینجارو پیدا کرده باشن...؟
(خانه شدو، پدر شیوسپر... چند کوچه آنور تر....*)
(شیوسپر)
داشتم برای امتحان فردام میخوندم
گربه ای هم که برای غذا پیشم میومد کنارم خوابیده بود
همیشه وقتی که دست قطع شده ـش رو میدیدم حس خیلی بدی بهم دست میداد، اون چجوری بدون یه پنجه زندگی میکنه؟
یهویی چشاشو وا کرد، جشاش خوشرنگ بودن... یکیشون آبی فیروزه ای و اونیکی هم نقره ای، خیلی عجیب به دور وبر نگاه کرد، کم کم داشتم میترسیدم... مردمک چشماش خیلی نازک شده بود
جهشی زد و از میز تحریرم پرید پایین
دوید سمت در و روش پنجه کشید، فک کنم میخواست براش درو وا کنم
درو براش وا کردم
با سرعت پرید بیرون و یه لحظه به پشت سرش نگاه کرد و خُر خُر وحشیانه ای رو بهم کرد، فک کنم نباید دنبالش میرفتم
یه پلک زدم و.... یهویی دیدم فرار کرد
انگار که روانی شده بود
ادامهـ دارد....
بقیه پارت های رمان: https://wisgoon.com/c/1920495/
#سونیک #شدو #گاچا #گاچاکلاب #گاچانوکس #گاچا_کلاب #گاچا_نوکس #ادیت #ادیتور #اینشات #آرت #آرتیست #نقاش #نقاشی #اوسی #پینترست #وایب #گاچا_لایف #گاچا_لایف_دو
#sonic #shadow #Gacha #GachaClub #GachaNox #Gacha_Club #Gacha_Nox #Edit #Editor #Inshat #Art #Artist #Painter #Painting #oc #Pinterest #Vibe #gacha_Life #Gacha_Life_two
(ساعت ۱۳)
(خانه جیمز)
خونه توی سکوت غرق شده بود
جیمز که با عجله و شوک، کلارک رو روی کاناپه گذاشته بود، هنوز متعجب بود؛ به آریکا نگاه میکرد که نزدیک چند سال اونو ندیده بود، و هیچوقت هم فکر نمیکرد اونو دوباره ببینه...
از نظر جیمز، آریکا واقعا بهترین دوست کلارک بود، همیشه دوست داشت که اونم مثل آریکا باشه
آریکا داشت توی کمد های کمک اولیه های جیمز دنبال نخ بخیه بود
و با موفقیت پیداش کرد
آریکا به جیمز نگاه کرد:(تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتی که میخوای... بری پیش برادرت؟)
جیمز:(رفتم... ولی اون کشته شده بود... وقتی هم که برگشتم مادرم هم کشته شده بود... و خب مجبور شدم توی این دنیا زندگی کنم... چونکه هیچ قدرت ماورایی نداشتم که داخل اونجا از خودم محافظت کنم، میدونم شاید فکر کنی خیلی احمقم... اومدم به این دنیا، اول به خاطر اینکه احساس میکردم به این دنیا تعلق دارم... ولی.... وقتی که کلارکو توی این دنیا دیدم... با خودم گفتم که این یه فرصت خیلی خوبه برای اینکه بتونم دوست بهتری برای کلارک باشم.... اولا میگفت چهره ـت برام آشناس... ولی بعد اینکه حافظه ـش از دست رفت... حتی زنش رو هم به زور یادش میومد.... ولی خداروشکر الان دوباره هوشیار شده و کل خاطراتشو یادشه....)
آریکا:(نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی ولی فک کنم بتونم بفهمم چی میگی... و... ولی... کلارک... زن داره؟)
جیمز:(آره... ولی خب طلاق گرفته، زنش خیانت کرد، دخترش هم با کلارک مثل دشمنش رفتار میکرد... الان کلارک کاملا از اونا زده شده...)
آریکا(در حال بخیه زدن*):(خب... پس که اینطور....)
(چند، دقیقه بعد...*)
آریکا در حال بخیه زدن بود که یهو یه حس عجیبی بهش دست داد... یه حس کاملا عیر قابل توصیف
آریکا رو. به جیمز:(هی، توهم حس میکنی؟)
جیمز:(چی؟)
آریکا به دور و بر نگاه کرد، انگار همه چی عادی بود، ولی احساس خطر داشت... چند لحظه فکر کرد... نکنه که مافیا ها اینجارو پیدا کرده باشن...؟
(خانه شدو، پدر شیوسپر... چند کوچه آنور تر....*)
(شیوسپر)
داشتم برای امتحان فردام میخوندم
گربه ای هم که برای غذا پیشم میومد کنارم خوابیده بود
همیشه وقتی که دست قطع شده ـش رو میدیدم حس خیلی بدی بهم دست میداد، اون چجوری بدون یه پنجه زندگی میکنه؟
یهویی چشاشو وا کرد، جشاش خوشرنگ بودن... یکیشون آبی فیروزه ای و اونیکی هم نقره ای، خیلی عجیب به دور وبر نگاه کرد، کم کم داشتم میترسیدم... مردمک چشماش خیلی نازک شده بود
جهشی زد و از میز تحریرم پرید پایین
دوید سمت در و روش پنجه کشید، فک کنم میخواست براش درو وا کنم
درو براش وا کردم
با سرعت پرید بیرون و یه لحظه به پشت سرش نگاه کرد و خُر خُر وحشیانه ای رو بهم کرد، فک کنم نباید دنبالش میرفتم
یه پلک زدم و.... یهویی دیدم فرار کرد
انگار که روانی شده بود
ادامهـ دارد....
بقیه پارت های رمان: https://wisgoon.com/c/1920495/
#سونیک #شدو #گاچا #گاچاکلاب #گاچانوکس #گاچا_کلاب #گاچا_نوکس #ادیت #ادیتور #اینشات #آرت #آرتیست #نقاش #نقاشی #اوسی #پینترست #وایب #گاچا_لایف #گاچا_لایف_دو
#sonic #shadow #Gacha #GachaClub #GachaNox #Gacha_Club #Gacha_Nox #Edit #Editor #Inshat #Art #Artist #Painter #Painting #oc #Pinterest #Vibe #gacha_Life #Gacha_Life_two
- ۹.۵k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط