تک پارتی سانزو

درخاستی:
ویو ا/ت: هفته ی پیش فهمیدم از هاروچیو‌ حاملم‌ ...خیلی ذوق داشتم...
اون از اینکه پدر یه بچه باشع خوشش میومد..احتمالن بهش بگم خیلی ذوق میکنه‌ .. عکس از هفته ی اولشو گرفتم و داخل یه باکس گذاشتم و خاستم ببرم پیشه هارو...
سوار آسانسور شدم...همینطوری طبقه ها رو میرفت بالا و بالا تر و هی من افکارم منفی تر میشد..نکنه واقعن دوس نداشته باشع..نکنه مجبورم کنه سقطش کنم...نکنه ناخاسته اون شب اینکارو کرد؟ من میترسیدم...
واقعن میترسیدم...
آسانسور وایساد: درشو باز کردم و روبه رویه در خونه بودم...افکار منفی رو ریختم دور..که الکی خودمو اذیت نکنم...ولی در واقع اون افکارا دور ریخته میشد تا جا برایه حذمه صحنه هایی که جلویه چشمم میدیدم رو باز کنن...
دنیا رو سرم خراب شد، کلید رو داخل در نذاشته متوجه یه سری صدا ها شدم ....از کنار دره اتاق ...هاروچیو..یه زنه دیگه رو همونطوری که منو تو آغوشش گرفته بود اونم گرفته بود...
همون حرف هایی که برایه من می‌زد و قند تو دلم آب میشد رو به اونم می‌زد...
من فهمیدم کع نه تنها بازیچه ی اون بودم و نتنها من احمقم ...بلکه اون بهم اهمیت نمی‌داد اون فقط نیاز هایه جنسیشو‌ برطرف‌ می‌کرد بامن...ینی اون این به رو نمیخاد پس نباید از وجودشم با خبر بشه...
۴ سال بعد:
ا/ت: انقد تند ندو میخوری زمین
ا/ب:[اسم بچش] نا نمی اوفتم اکا سان[مامان]
ا/ت: مراقب باش داری میخوری به مردم...
ا/ب: نع نمیخولمممم*آییییییییییی
*خورد به یه نفر و افتاد زمین
ا/ت: اوه... ا/ب خوبی؟ امم گومِ....
.
.
.
سانزو:ا/ت
ا/ت دسته ا/ب رو میگیره و سعی میکنه بدوعه...
سانزو از پشت ا/ت رو تو بغلش میچسبونه..
ا/ت: ولم کن...ما.. با هم نسبتی نداریم...
سانزو:کی گفته؟ اسمه تو هنوز تو شناسناممه...
اصن این بچه ی کیه ها؟ با کی ازدواج کردی؟ جوابمو بده...
ا/ت:بچه ی خودمه و با کسی ازدواج نکردم بقیشم به تو ربطی ندارع...
‌ا/ب:آکا سن..این عاقا چگد شبیهه اوتو‌ سانه![بابا]خودت عکسه خودتو و اوتو سان رو بهم نشون دادی‌...
ا/ت: ...
سانزو: اوتو چی؟وایسا این بچه ی منو توعه،؟ من بابا شدم؟
ا/ت:نهههه نیستی تو بایه جنده ی مالیاتی نیازاتو برطرف کردی حق نداری نزدیک منو بچم بشی...
سانزو:میریم خونه بهت توضیح میدم
ا/ت:نمیخاممم ولم کن....
سانزو: باشهههه ببین اون یسری عکس از منو خودش درست‌ کرده بود و تهدیدم کرد اگه باهاش نخابم زندگیمونو خراب میکنه..بخاطر همین مجبور شدم...اون روز وقتی نیومدی ترجیح میدادم بمیرم تا تو نباشی ۴ سال رو خیلی عذاب آور گذروندم‌...لطفن درکم کن*ا/ت رو تو بغلش فشار میده و ا/ب رو ناز میکنه...*
ا/ت:مستر هاروچیو بخشیده شد...*و با یه بوسه به شیرینیه‌ زندگی جدیدشون آشتی میکنن:]
*نمیدونم چرا فک میکنم ریدم به هر حال ببخشید🗿🗿🗿
دیدگاه ها (۱۱۱)

یه برادری اطلاع رسوندن این خل مشنگ ۲۶ سالشه

برایه دادن پارت از سناریو ها و فیک ران اینو فالو کنید:

انگار اینوپی دارع دمه گوشت برات میخونه:]

ران هر جمعه ۷ صب:

پارت ۹۴ فیک ازدواج مافیایی

سناریو سانزو

پارت ۹۷ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط