تقریبا آخرین شبی حساب میشه که اینجام.
تقریبا آخرین شبی حساب میشه که اینجام.
همه دارند یه جوری ابراز محبت میکنند.
بغض توی گلومه. میخوام قصه خودمو بگم:
روی این تخت بود که متوجه خیلی چیزا شدم...
متوجه رابطه سمیرا و احمد...
من خیلی پرت بودم از ماجرا...
احمد همکارم بود. یه همکار خوب.
شاید تنها کسی که هیچوقت از حرف زدن باهاش خسته نمیشدم. ما همیشه کلی حرف داشتیم برای زدن...
بعد سه سال تقریبا بهترین دوستای هم بودیم. اما هیچوقت صمیمی نه. عاشقش نبودم اما دوستش داشتم.
همسر خوبی بود.
پای سمیرا رو خودم باز کردم.
سمیرا منشی ما بود. از اول خودم به پسرا سپردم هواشو داشته باشند و کار یادش بدن...
توی درگیری های زندگی خودم بودم که یه دفعه متوجه حرف و حدیث ها شدم...
میگفتند رابطه مثلثی... و من از همه جا بیخبر...
بعدها فهمیدم چیزی بینشون بوده. درسته احمد از پایه انکار کرد و مدارک خودشو رو کرد...
اما من برای گناه نکرده بی آبرو شدم...
سه سال چیزی از علاقه ام نگفتم اما حالا متهم شده بودم به خواستگاری از همکارم...
هیچوقت اون سالها رو یادم نمیره...
هر روزش آرزوی مرگ میکردم...
بعد از دو سال احمد برگشت. من تمام دوسال بهش فکر میکردم.
بهش پیام دادم میخوام کمکم کنید.
قرار گذاشتم کافه کتاب چهارباغ...
چایی سفارش دادیم و کیک شکلاتی تلخ...
بی مقدمه گفتم:
با من ازدواج میکنید؟ میدونم شدنی نیست اما چراشو میخوام شما بگی...
گفت :خیلی نامردی جعفری. میخوای بت خودمو مقابلت بشکنم.
و شکست...
اونقدر منطقی و با رفتار احترام آمیز باهام برخورد کرد که همه چیز همونجا تموم شد و رفت...
دیگه شدیم همکار... و هنوزم بهترین همکارای هم هستیم...
احمد داره ازدواج میکنه... با نزدیکترین دوست من...
درسته براش خوشحالم اما نتونستم بفهمم چرا اون حرفا رو درباره من زد و اعتمادم رو از بین برد...
اما سمیرا:
روزی که عذرش رو خواستند اومد گفت منو حلال کن...
نگاهشم نکردم...
گفت منو میبخشی؟ بغلم کرد.
گفتم موفق باشید. اما نبخشیدم...
سپردمش به خدا...
من چند وقت دیگه توی مراسم ازدواج احمد شرکت میکنم و همه چیز به بهترین شکل تموم میشه...
این ماجرای علاقه و احساس من بود
همه دارند یه جوری ابراز محبت میکنند.
بغض توی گلومه. میخوام قصه خودمو بگم:
روی این تخت بود که متوجه خیلی چیزا شدم...
متوجه رابطه سمیرا و احمد...
من خیلی پرت بودم از ماجرا...
احمد همکارم بود. یه همکار خوب.
شاید تنها کسی که هیچوقت از حرف زدن باهاش خسته نمیشدم. ما همیشه کلی حرف داشتیم برای زدن...
بعد سه سال تقریبا بهترین دوستای هم بودیم. اما هیچوقت صمیمی نه. عاشقش نبودم اما دوستش داشتم.
همسر خوبی بود.
پای سمیرا رو خودم باز کردم.
سمیرا منشی ما بود. از اول خودم به پسرا سپردم هواشو داشته باشند و کار یادش بدن...
توی درگیری های زندگی خودم بودم که یه دفعه متوجه حرف و حدیث ها شدم...
میگفتند رابطه مثلثی... و من از همه جا بیخبر...
بعدها فهمیدم چیزی بینشون بوده. درسته احمد از پایه انکار کرد و مدارک خودشو رو کرد...
اما من برای گناه نکرده بی آبرو شدم...
سه سال چیزی از علاقه ام نگفتم اما حالا متهم شده بودم به خواستگاری از همکارم...
هیچوقت اون سالها رو یادم نمیره...
هر روزش آرزوی مرگ میکردم...
بعد از دو سال احمد برگشت. من تمام دوسال بهش فکر میکردم.
بهش پیام دادم میخوام کمکم کنید.
قرار گذاشتم کافه کتاب چهارباغ...
چایی سفارش دادیم و کیک شکلاتی تلخ...
بی مقدمه گفتم:
با من ازدواج میکنید؟ میدونم شدنی نیست اما چراشو میخوام شما بگی...
گفت :خیلی نامردی جعفری. میخوای بت خودمو مقابلت بشکنم.
و شکست...
اونقدر منطقی و با رفتار احترام آمیز باهام برخورد کرد که همه چیز همونجا تموم شد و رفت...
دیگه شدیم همکار... و هنوزم بهترین همکارای هم هستیم...
احمد داره ازدواج میکنه... با نزدیکترین دوست من...
درسته براش خوشحالم اما نتونستم بفهمم چرا اون حرفا رو درباره من زد و اعتمادم رو از بین برد...
اما سمیرا:
روزی که عذرش رو خواستند اومد گفت منو حلال کن...
نگاهشم نکردم...
گفت منو میبخشی؟ بغلم کرد.
گفتم موفق باشید. اما نبخشیدم...
سپردمش به خدا...
من چند وقت دیگه توی مراسم ازدواج احمد شرکت میکنم و همه چیز به بهترین شکل تموم میشه...
این ماجرای علاقه و احساس من بود
۵.۲k
۰۶ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.