سلام مجید جان
سلام مجید جان
امروز نه زادروز تو بود نه سالمرگ بیبی، ولی بیدلیل دلم برایت تنگ شد.
کاش قصههایت هیچوقت تمام نمیشد.
کاش مرادیکرمانی خودکار فقیرش را زمین نمیگذاشت.
انگار تمام قصههای خوب نوجوانی با مرادی کرمانی پیر شدند و سریالهای شیک و جوان جایشان را گرفتند.
لعنت به تلویزیونی که هر چه بزرگتر شد از دنیای کوچک ما فاصله گرفت.
کاش همین امشب تمام الایدیهای بیمغز سرمرگشان را زمین میگذاشتند و تلویزیونهای چهارده خاکستری از خواب فراموشی بلندمیشدند.
.
کاش بیبی لبخندهای کوتاهش را با خودش به جاهای نامعلوم نمیبرد. کاش استکانهای کوچک دلخوشی نمیشکست.
مجید جان! به رنگ و جنس لباسهایی که از رختآویز میانسالیات آویزان میکنی کاری ندارم به طعم دهان روزگارت. من الان دلم کلهجوش میخواهد سرسفرهای که گرمکن ورزشی تو گرمترش میکرد، با همان بیتهای پر از سکته و بچهگانه با همان شوخیهای عجیب و غریب و صمیمیات.
مجید جان بدجور دلم تنگ آنروزهاست که ترک دوچرخهبیست و هشتت سوار میشدیم و کوچههای اصفهان را با موسیقی چشمان چشم آذر بغض میکردیم.
دلتنگ عصرهایی که هر چه ریاضی میخواندیم بیشتر از اعداد دور میشدیم.
به قول خودت ذهن ما اصلا ریاضی نبود. ما درس خواندیم و کتابهایمان را بیکیف زیر بغل زدیم تا در حدمرگ از میزهای چوبی چرک متنفر شویم.
ما آمدیم که با شکم خالی شعر بخوانیم و با کتابهای محجوب نداری پیر شویم.
راستی مجید جان خیلی منتظر شعرهای جدیدت هستم. منتظر چاپ شدن کتابت، به نظرم اگر شعرهایت را چاپ کنی هم دل بیبی شاد میشود هم دل تمام بچههای دهه شصت که دلخوشیشان چند دقیقه تماشای تو بود.
نمیدانم الان کجایی و چه میکنی، شاید هنوز با کتابهایت کنار زایندهرود جاری آنروزها نشستهای.
شاید هم مجبور شدی پا به سن بگذاری و به گذشتهات پشت کنی. مثل ما که مجبور شدیم... مجید! ، مجید! مجید! ما هم خستهایم.
.
📝 #جلال_حاجی_زاده
#کافه_اشنو
اسلاید دوم و سوم ، مربوط میشود به پشت صحنه قصههای مجید که آقای پوراحمد در نسخه نهایی سریال هم از آنها استفاده کردند...
امروز نه زادروز تو بود نه سالمرگ بیبی، ولی بیدلیل دلم برایت تنگ شد.
کاش قصههایت هیچوقت تمام نمیشد.
کاش مرادیکرمانی خودکار فقیرش را زمین نمیگذاشت.
انگار تمام قصههای خوب نوجوانی با مرادی کرمانی پیر شدند و سریالهای شیک و جوان جایشان را گرفتند.
لعنت به تلویزیونی که هر چه بزرگتر شد از دنیای کوچک ما فاصله گرفت.
کاش همین امشب تمام الایدیهای بیمغز سرمرگشان را زمین میگذاشتند و تلویزیونهای چهارده خاکستری از خواب فراموشی بلندمیشدند.
.
کاش بیبی لبخندهای کوتاهش را با خودش به جاهای نامعلوم نمیبرد. کاش استکانهای کوچک دلخوشی نمیشکست.
مجید جان! به رنگ و جنس لباسهایی که از رختآویز میانسالیات آویزان میکنی کاری ندارم به طعم دهان روزگارت. من الان دلم کلهجوش میخواهد سرسفرهای که گرمکن ورزشی تو گرمترش میکرد، با همان بیتهای پر از سکته و بچهگانه با همان شوخیهای عجیب و غریب و صمیمیات.
مجید جان بدجور دلم تنگ آنروزهاست که ترک دوچرخهبیست و هشتت سوار میشدیم و کوچههای اصفهان را با موسیقی چشمان چشم آذر بغض میکردیم.
دلتنگ عصرهایی که هر چه ریاضی میخواندیم بیشتر از اعداد دور میشدیم.
به قول خودت ذهن ما اصلا ریاضی نبود. ما درس خواندیم و کتابهایمان را بیکیف زیر بغل زدیم تا در حدمرگ از میزهای چوبی چرک متنفر شویم.
ما آمدیم که با شکم خالی شعر بخوانیم و با کتابهای محجوب نداری پیر شویم.
راستی مجید جان خیلی منتظر شعرهای جدیدت هستم. منتظر چاپ شدن کتابت، به نظرم اگر شعرهایت را چاپ کنی هم دل بیبی شاد میشود هم دل تمام بچههای دهه شصت که دلخوشیشان چند دقیقه تماشای تو بود.
نمیدانم الان کجایی و چه میکنی، شاید هنوز با کتابهایت کنار زایندهرود جاری آنروزها نشستهای.
شاید هم مجبور شدی پا به سن بگذاری و به گذشتهات پشت کنی. مثل ما که مجبور شدیم... مجید! ، مجید! مجید! ما هم خستهایم.
.
📝 #جلال_حاجی_زاده
#کافه_اشنو
اسلاید دوم و سوم ، مربوط میشود به پشت صحنه قصههای مجید که آقای پوراحمد در نسخه نهایی سریال هم از آنها استفاده کردند...
۲.۳k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.