روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بو

روزی #زنی روستایی که هرگز حرف #دلنشینی از همسرش نشنیده بود،#بیمار شد.شوهرش که راننده ی موتور سیکلت بود و از موتورش برای حمل ونقل کالا در #شهر استفاده میکرد برای #اولین بار همسرش را سوار موتور سیکلت خود کرد..

زن با #احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و #خجالت نمیدانست #دست-هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:
#مرا-بغل-کن..
زن با #تعجب پرسید: چه کار کنم..؟!
و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش #سرخ شد وبا خجالت کمر #شوهرش را بغل کرد و کمی اشک صورتش را سرد کرده..

به #نیمه ی راه رسیده بودند که زن سر خود را از روی #دوش شوهرش بلند کرد و از شوهرش خواست به #خانه برگردند،
شوهرش با تعجب پرسید: #چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم..
زن جواب داد :لازم نیست، #بهتر-شدم ،سرم درد نمیکند..

شوهرش در کمال تعجب راه خانه را درپیش گرفت ،اما #هیچ-وقت نفهمید که همان جمله ی ساده ی #مرا-بغل-کن قلب و روح و تمام وجود همسرش را تسکین بخشیده..
-----------------------


#گاهی-کمی-توجه..
همین
دیدگاه ها (۱)

#تـــــْـوکـِـــه نمیـــدانْــــی ؛یــِکــــ #دوسْــــت-داشت...

هٓر کـَســی رَفتــ از ایـــنْ #دِلبـه #جَــٓهنـمـ ..!وَلــْی...

اندام و زیبایی هایت،تراش و هندسه بدنت، هنر خداستر...

شهریور #عاشق-انار بود اما هیچ وقت حرف #دلش را به انار نزد.اخ...

داستان نویسی پارت ۳ فصل ۸: بهای فداکاریلونا روی تختش در هتل ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط