گـاهـی... دلم میخـواهد وسط جـاده ی زندگیم بایستمـ با تمـام وجـود داد بزنمـ خسـته ام خسـته از تمـام لحظه ها خسـته ام از تمـام حـرف ها خسـته ام از تمـام دیده ها خسـته ام از تمـام شنیـده ها خسـته از تمـام آدم هایی که روزی بـاورم بودند