پارت ٨
داشتي قدم میزدی با پسری هم سن ککوک آشنا شدی
(خدا شما رو نکشه)
اسمش سو ک جؤن26 ساله
من تو این داستان میگم سوک
سوک اومد سلام کرددد تو هم سلام کردی
گفت دوستممیشی تو هم قبول کردی به نظرت پسر خوبی بود
با هم قدم میزدین بعد فهمیدین تو یه مدرسه هستین خیلی خوشحال شدین
حرف زدین که کمکم ساعت ٨ شد تو گفتی من باید برم ببخشید سوک هم گفت باش خداحافظ
تاکسی
گرفتی رفتی رسیدی خؤنه
لباستو در اوردی غذا خوردی کمکم ساعت شد ١٠ تلویزیون روشن کردی داشتي فیلم میدیدی
.
داستان ادامه دارد ..
در خماری بمانیددد
(خدا شما رو نکشه)
اسمش سو ک جؤن26 ساله
من تو این داستان میگم سوک
سوک اومد سلام کرددد تو هم سلام کردی
گفت دوستممیشی تو هم قبول کردی به نظرت پسر خوبی بود
با هم قدم میزدین بعد فهمیدین تو یه مدرسه هستین خیلی خوشحال شدین
حرف زدین که کمکم ساعت ٨ شد تو گفتی من باید برم ببخشید سوک هم گفت باش خداحافظ
تاکسی
گرفتی رفتی رسیدی خؤنه
لباستو در اوردی غذا خوردی کمکم ساعت شد ١٠ تلویزیون روشن کردی داشتي فیلم میدیدی
.
داستان ادامه دارد ..
در خماری بمانیددد
۱۵.۱k
۲۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.