نقاب قاتل
نقاب قاتل
نقاب قاتل
پارت :①
صبح از خواب بیدار شدم باید میرفتم مدرسه هیع امیدوارم این دفعه مدیر عصبی نشه چون ما خانواده نسبتاً کم پول هستیم و نمیتونیم پرداخت کنیم داشتم میرفتم که یه لحظه دیدم ماشینی با سرعت طرفم میاد و بعد همه چی به سیاهی رفت از خواب بلند شدم یه خانومی کنارم بود تا منو دید گفت : بلاخره بیدار شدی
من با تعجب نگاهش کردم اینجا کجا بود؟؟ چرا گفت بلاخره
ازش پرسیدم: مگه اتفاقی افتاده؟؟
گفت: مگه چه اتفاقی افتاده؟؟ تو دو سال تو کما بودی!
ا.ت : چی گفتین خانم؟؟
گفت : به من نگو خانم بگو اجوما ببین دوسال قبل تو به ماشین ارباب برخورد کردی و بعد بیهوش شدی چون خانوادت پول کمی داشتن نتونستن پول بیمارستانا رو بدن و تو الان اینجایی چون اونا تو رو خروختن حالا که بیدار شدی صبح ونتو بخور و لباسایی که ارباب خریده رو بپوش
ا.ت : اخه اجوما ...
اجوما : اخه نداره بعد اینکه کاراتو کردی برو پایین
ناچار کارایی که گفت رو انجام دادم اوووف نمیدونم عصبی باشم که فروختن یا ناراحت که نمیتونم ببینمشون رفتم حموم صبحونه رو بعد اومدن خوردم و لباس رو نگاه کردم وایییی خیلی بازه ولی قشنگهههههه ..... خودتون هر لباسی رو دوست داشتین تصور کنید...... پوشیدم رفتم پایین وایییی اینجا خیلی بزرگه! :/ صدای کسی رو که از اتاق در سیاه خارج شد رو دیدم وای دختر چقد جذابه که نگاهم به انگشتاش افتاد وای خداااا چیقد نانازن با صدای اهم اهم به خودم اومدم تا خواستم چیزی بگم گفت : خب اینجا چند تا قانون داره اولیش هرطوری دلم خواست صدات میکنم دومی صدای زیاد ممنوعه سه به من ارباب نمیگی یا میگی ددی یا جیمین چهار فکر فرار نداری چون نمیتونی و تمام من اصلا متوجه حرفاش نشدم فقط به چهره اش خیره بودم وایییی
که گفت : برو صبحونه همه چیش جذاب بود به غیر از اخلاق و رفتارش رفتیم صبحونه بخوریم نشستم چند تا دختر صبحونه ها رو اوردند
ا.ت : یکم زیادی نیس؟؟
جوابی ازش نشنیدم او شروع به خوردن کرد من عادت اینهمه رو نداشتم
جیمین : منتظر چیزی هستی؟؟ بتمرگ
ا.ت : عامم نه ولی اینا خیلی زیاده و من عادت...
جیمین : عادت میکنی چون دیگه اینجا قراره زندگی کنی
اهی سرد کشیدم و یکم کشیدم و خوردم که....
شرط ها : 1 کام
13 لایک :///
نقاب قاتل
پارت :①
صبح از خواب بیدار شدم باید میرفتم مدرسه هیع امیدوارم این دفعه مدیر عصبی نشه چون ما خانواده نسبتاً کم پول هستیم و نمیتونیم پرداخت کنیم داشتم میرفتم که یه لحظه دیدم ماشینی با سرعت طرفم میاد و بعد همه چی به سیاهی رفت از خواب بلند شدم یه خانومی کنارم بود تا منو دید گفت : بلاخره بیدار شدی
من با تعجب نگاهش کردم اینجا کجا بود؟؟ چرا گفت بلاخره
ازش پرسیدم: مگه اتفاقی افتاده؟؟
گفت: مگه چه اتفاقی افتاده؟؟ تو دو سال تو کما بودی!
ا.ت : چی گفتین خانم؟؟
گفت : به من نگو خانم بگو اجوما ببین دوسال قبل تو به ماشین ارباب برخورد کردی و بعد بیهوش شدی چون خانوادت پول کمی داشتن نتونستن پول بیمارستانا رو بدن و تو الان اینجایی چون اونا تو رو خروختن حالا که بیدار شدی صبح ونتو بخور و لباسایی که ارباب خریده رو بپوش
ا.ت : اخه اجوما ...
اجوما : اخه نداره بعد اینکه کاراتو کردی برو پایین
ناچار کارایی که گفت رو انجام دادم اوووف نمیدونم عصبی باشم که فروختن یا ناراحت که نمیتونم ببینمشون رفتم حموم صبحونه رو بعد اومدن خوردم و لباس رو نگاه کردم وایییی خیلی بازه ولی قشنگهههههه ..... خودتون هر لباسی رو دوست داشتین تصور کنید...... پوشیدم رفتم پایین وایییی اینجا خیلی بزرگه! :/ صدای کسی رو که از اتاق در سیاه خارج شد رو دیدم وای دختر چقد جذابه که نگاهم به انگشتاش افتاد وای خداااا چیقد نانازن با صدای اهم اهم به خودم اومدم تا خواستم چیزی بگم گفت : خب اینجا چند تا قانون داره اولیش هرطوری دلم خواست صدات میکنم دومی صدای زیاد ممنوعه سه به من ارباب نمیگی یا میگی ددی یا جیمین چهار فکر فرار نداری چون نمیتونی و تمام من اصلا متوجه حرفاش نشدم فقط به چهره اش خیره بودم وایییی
که گفت : برو صبحونه همه چیش جذاب بود به غیر از اخلاق و رفتارش رفتیم صبحونه بخوریم نشستم چند تا دختر صبحونه ها رو اوردند
ا.ت : یکم زیادی نیس؟؟
جوابی ازش نشنیدم او شروع به خوردن کرد من عادت اینهمه رو نداشتم
جیمین : منتظر چیزی هستی؟؟ بتمرگ
ا.ت : عامم نه ولی اینا خیلی زیاده و من عادت...
جیمین : عادت میکنی چون دیگه اینجا قراره زندگی کنی
اهی سرد کشیدم و یکم کشیدم و خوردم که....
شرط ها : 1 کام
13 لایک :///
- ۴.۹k
- ۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط