دیروز


دیروز
برای مادربزرگ یک جز قرآن خواندم .
به خوابم آمد ،
می خندید .
برایم یک کاسه آش آورده بود .
آتشم زد ،
با خنده اش ،
با عطر چادرش.
(#ساناز_سلطانی)
دیدگاه ها (۹)

من که در تنگ برای تو تماشا دارمبا چه رویی بنویسم غم دریا دار...

عشقم کجایی که دلم تنگ توستروح و روانم ...

❤چندین بهار را تجربه کرده ام . آموختم که در زندگی خیاط خوبی ...

سخنی کز دلِ بی‌تاب بوَد پر داردنامه‌ی شوق چه حاجت به کبوتر د...

گل وحشی منپارت ۲پدر ات: خفهههه شوووو...دختره ی هرزههه (و یه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط