ترس و سکوت

روزگاری است که ما مُهر به لب ها زده ایم
سایه ی ترس و سکوت است که در جا زده ایم

همدمم جام سکوت ، قصه ی تلخی به لب
داغ فرسوده ترین لحظه ی دنیا زده ایم

این سکوت بی امان ، زخمِ دلها را نوشت
هر صدایی که شکست ، بس که تنها زده ایم   

آرزوها همه خاموش چو فانوسِ غریب
خنده ای خشک به لبهای مصفا زده ایم

از غبار غمِ دیرین ، ردِ پا مانده به جا
رد پایی بر غبار ، در دل صحرا زده ایم

پشت این دیوار مرگ، فریادمان گم شده است
یا که فریادی زِخشم ، زیر دریا زده ایم

چشم امید تهی مانده زِ رویای سفر
ما به هر بند غمش ، رنگ رویا زده ایم

چشم ها خاموش و دلها ، پر زِ زخم روزگار
نذر شمعی که در آن خانه ی سقا زده ایم

شوق بودن همه بر باد فنا رفته به خواب
چشم در راهِ سحر ، زخم به فردا زده ایم

هر چه دادند نّویدی به بهشتی که ندیدیم
گِره ای بود که در ظلمت شب ها زده ایم

روز و شب های غریب ، قصه ی بی سرنوشت
رّج به رّج این شِکوه ها ، تا ثریا زده ایم

در گلو بغضِ شکسته ، زخمها مانده به جا
بس که دل در گرو هر بی سر و پا زده ایم


                      بهروز نائیج
دیدگاه ها (۰)

پایان راه

راز هستی

واقعیت زندگی

دلم پیش تو باشد،جسمم اینجا خانه ای دیگرهوایت در سرم باشد ، س...

مرگ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط