رمان خانواده باحال ما پارت ۴
بعد دازای یدفعه پاشو گذاشت روی ترمز که یدفعه با کله رفتم تو شیشه جلو که بابام منو گرفت گفت:چیزی میخواستی بگی پسر گلم☺
بهش گفتم:پاشو دازای پاشو خودم رانندگی میکنم😐
دازای گفت:نوچ نمیشه تو بلد نیستی الان ی دفعه تصادف بکنی ماشین عزیز نازم رو خراب میکنی😌 با خونسردی کامل*
گفتمش:نه حالا تو رانندگیت خوبه =-=
با هر جوری که میشد رفتم مدرسه دیدم که اوداساکو دوست دازای اینجاست به خودم گفتم:این نیما چیکار میکنه.... دیدم که ی پسری هم کنارش هست وقتی یکم بیشتر رفتم جلو مدیر رو دیدم که داره با اوداساکو حرف میزنه اسم مدیرمون موری اوگای هست ما بهش میگیم مدیر موری و بعد ی دفعه اوداساکو منو دید
گفت:ااااااااا آنگو تویی سلام خوبی *-* منم جواب سلامشو دادم و گفتم:اوداساکو تو اینجا چیکار میکنی *•*
گفت:دارم پسرم کنجی رو اینجا ثبت نام میکنم
_چیییییییییی با تعجب*
+اره دیگه ببین من ی کاری ازت میخوام بکنی
_چه کاری؟!!
+میخوام بری با مدیر مدرسه باهاش حرف بزنی که کنجی رو اینجا ثبت نام کنه:/
_من..م...من اخه....
حرفمو قطع کرد و گفت:نه دیگه من من نکن میتونی بکنی آنگو جا خواهش*^*
گفتمش باشه ی کاریش میکنم پوکر شدید*
گفت:واای خیلی ممنون آنگو جان مررسی عزیزم بغل کردن*
رفتم جلو پیش کنجی رفتم و خودمو بهش معرفی کردم اونم خودشو معرفی کرد گفت:من کنجی هستم ۱۵ سالمه خوشبختم^-^ بعد منم راهمو کشیدمو رفتم به سمت دفتر با مدیر موری حرف زدم با کلی کلنجار باهاش حرف زدمو راضیش کردم که کنجی رو اینجا ثبت نام کنه بعد از مدرسه زنگ آخر خورد همه ی بچه ها جیق و دادهورا کردن و رفتن من هم وسایلم رو جمع کردم میخواستم برمکه یهو.....
منتظر پارت بعدی باشین تا فردا🤪😘
کپی ممنوع❌🤗❌🤗❌🤗
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
بهش گفتم:پاشو دازای پاشو خودم رانندگی میکنم😐
دازای گفت:نوچ نمیشه تو بلد نیستی الان ی دفعه تصادف بکنی ماشین عزیز نازم رو خراب میکنی😌 با خونسردی کامل*
گفتمش:نه حالا تو رانندگیت خوبه =-=
با هر جوری که میشد رفتم مدرسه دیدم که اوداساکو دوست دازای اینجاست به خودم گفتم:این نیما چیکار میکنه.... دیدم که ی پسری هم کنارش هست وقتی یکم بیشتر رفتم جلو مدیر رو دیدم که داره با اوداساکو حرف میزنه اسم مدیرمون موری اوگای هست ما بهش میگیم مدیر موری و بعد ی دفعه اوداساکو منو دید
گفت:ااااااااا آنگو تویی سلام خوبی *-* منم جواب سلامشو دادم و گفتم:اوداساکو تو اینجا چیکار میکنی *•*
گفت:دارم پسرم کنجی رو اینجا ثبت نام میکنم
_چیییییییییی با تعجب*
+اره دیگه ببین من ی کاری ازت میخوام بکنی
_چه کاری؟!!
+میخوام بری با مدیر مدرسه باهاش حرف بزنی که کنجی رو اینجا ثبت نام کنه:/
_من..م...من اخه....
حرفمو قطع کرد و گفت:نه دیگه من من نکن میتونی بکنی آنگو جا خواهش*^*
گفتمش باشه ی کاریش میکنم پوکر شدید*
گفت:واای خیلی ممنون آنگو جان مررسی عزیزم بغل کردن*
رفتم جلو پیش کنجی رفتم و خودمو بهش معرفی کردم اونم خودشو معرفی کرد گفت:من کنجی هستم ۱۵ سالمه خوشبختم^-^ بعد منم راهمو کشیدمو رفتم به سمت دفتر با مدیر موری حرف زدم با کلی کلنجار باهاش حرف زدمو راضیش کردم که کنجی رو اینجا ثبت نام کنه بعد از مدرسه زنگ آخر خورد همه ی بچه ها جیق و دادهورا کردن و رفتن من هم وسایلم رو جمع کردم میخواستم برمکه یهو.....
منتظر پارت بعدی باشین تا فردا🤪😘
کپی ممنوع❌🤗❌🤗❌🤗
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
۷.۰k
۰۸ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.