چقدر تنها شدم .میبینی راستی راستی هیچکس نیست... فقط من مو
چقدر تنها شدم .میبینی راستی راستی هیچکس نیست... فقط من موندم و من
یه لحظه اون آقاهه رو نگاه کن که خانومش داره واسش مربا و ترشی می ذاره توی چمدونش
حتی این پیرمرده که داره میاد سمتم که زیر پامو جارو بزنه هم یه تیکه از یه عکس از جیب بلیزش زده بیرون
اما من چی.هیچی. چمدونم پر از خالیه.اونقدر خالی که اگه یه بارون بزنه وسط ابان پارچه اش میره تو و چروک میشه ...
میدونی چیه ؟من دلم ترشی و مربا نمیخواد...دلم نمیخواد مثل این پیرمرده فقط یه عکس تو جیبم باشه و تا آخر عمرم به یه عکس خیره بشم و زندگیمو سر کنم ... من دلم یه آدم واقعی میخواد ...نیاز دارم به اون آدم که باشه اما نیست انگاری ...دنیام خالی شده یه دفعه مثل چمدونم...
جالبه همیشه وقتی همه بودن دلم میخواست سکوت کنم و هیچی نگم و به صداها گوش کنم اما الان ...اینجا...توی این ایستگاه قطار که از هر گوشش یه صدا فریاد میشه و میره توی وجودم ،اینجا که همه چی تند میگذره ،دلم میخواد یکی باشه که حرف بزنم باهاش ...حرف بزنم و هیچی نگه ،فقط نگاهم کنه ... بعدش وقتی چشمام پر شد از اشک نگران خیس شدن لباسش نباشه و محکم بغلم کنه جوری که کل دردام از تنم بپره مثل بوی عطر لباسی که بعد چند سال میری سراغش و یه دفعه میبینی اثری ازش نیست...
اما گفتم که الان هیچکس نیست...هیچکس نیست که بهم بگه میشه نری؟میشه این قطار هیچوقت نیاد؟
بگه دوست دارم فقط گلی وایساده باشه که ببینمش فقط سکوت کنم و بغض کنم و نگاهش کنم
ولیییییی..... اگه رفته بود کل عمرمو اونجا میگذرونم که یه روز ببینمش که یه روز برگرده یه روز.... بهم بگه کاری نکن که از ترس این که رفته باشی دیگه نتونم جایی سرمو بالا بگیریم...
منم با یه من بغض برگردم بگم: مگه من کیم که نمیتونی دیگه سرتو بالا بگیری ...؟
گلی تو مثل خورشیدی برای زمین
اگه نباشه زمین بدون انرژی نابود میشه
اگه گرماش نباشه زمین بودن اون یخ میزنه
اگه نورش نباشه زمین بدون اون تاریک میشه
اگه نباشه زمین دور کی بگرده؟
دلم میخواد برگرده بهم بگه یه دقیقه فقط دقیقه هیچی نگو و توی چشمام نگاه کن
و من کل احساسای خفه شدم رو جمع کنم توی چشمام و بهش نگاه کنم و وقتی یه دقیقه تموم شد با شنیدن صداش به خودم بیام و بفهمم قطار توی همون یه دقیقه رفته ...
اره رفته بدون اینکه من حتی صدای بوق و سوت گوش کر کنش رو بشنوم...
راستشو بخوای اگه یه روز ازم بپرسن چیشد که برگشتی و نرفتی...؟
میگم: همون یه دقیقه..
دلم میخواد زندگیم پر از این یه دقیقه هایی باشه که حتی فکرشم نمیکردم پیش بیاد و وقتی اتفاق افتاد لبخندم تا کنار ابروهام کش بیا
من دلم عجیب دلگرم شدن میخواد . دلگرم شدن که چه عرض کنم ...دلم دلداغ شدن میخواد...
می فهمی که چی میگم...
یه لحظه اون آقاهه رو نگاه کن که خانومش داره واسش مربا و ترشی می ذاره توی چمدونش
حتی این پیرمرده که داره میاد سمتم که زیر پامو جارو بزنه هم یه تیکه از یه عکس از جیب بلیزش زده بیرون
اما من چی.هیچی. چمدونم پر از خالیه.اونقدر خالی که اگه یه بارون بزنه وسط ابان پارچه اش میره تو و چروک میشه ...
میدونی چیه ؟من دلم ترشی و مربا نمیخواد...دلم نمیخواد مثل این پیرمرده فقط یه عکس تو جیبم باشه و تا آخر عمرم به یه عکس خیره بشم و زندگیمو سر کنم ... من دلم یه آدم واقعی میخواد ...نیاز دارم به اون آدم که باشه اما نیست انگاری ...دنیام خالی شده یه دفعه مثل چمدونم...
جالبه همیشه وقتی همه بودن دلم میخواست سکوت کنم و هیچی نگم و به صداها گوش کنم اما الان ...اینجا...توی این ایستگاه قطار که از هر گوشش یه صدا فریاد میشه و میره توی وجودم ،اینجا که همه چی تند میگذره ،دلم میخواد یکی باشه که حرف بزنم باهاش ...حرف بزنم و هیچی نگه ،فقط نگاهم کنه ... بعدش وقتی چشمام پر شد از اشک نگران خیس شدن لباسش نباشه و محکم بغلم کنه جوری که کل دردام از تنم بپره مثل بوی عطر لباسی که بعد چند سال میری سراغش و یه دفعه میبینی اثری ازش نیست...
اما گفتم که الان هیچکس نیست...هیچکس نیست که بهم بگه میشه نری؟میشه این قطار هیچوقت نیاد؟
بگه دوست دارم فقط گلی وایساده باشه که ببینمش فقط سکوت کنم و بغض کنم و نگاهش کنم
ولیییییی..... اگه رفته بود کل عمرمو اونجا میگذرونم که یه روز ببینمش که یه روز برگرده یه روز.... بهم بگه کاری نکن که از ترس این که رفته باشی دیگه نتونم جایی سرمو بالا بگیریم...
منم با یه من بغض برگردم بگم: مگه من کیم که نمیتونی دیگه سرتو بالا بگیری ...؟
گلی تو مثل خورشیدی برای زمین
اگه نباشه زمین بدون انرژی نابود میشه
اگه گرماش نباشه زمین بودن اون یخ میزنه
اگه نورش نباشه زمین بدون اون تاریک میشه
اگه نباشه زمین دور کی بگرده؟
دلم میخواد برگرده بهم بگه یه دقیقه فقط دقیقه هیچی نگو و توی چشمام نگاه کن
و من کل احساسای خفه شدم رو جمع کنم توی چشمام و بهش نگاه کنم و وقتی یه دقیقه تموم شد با شنیدن صداش به خودم بیام و بفهمم قطار توی همون یه دقیقه رفته ...
اره رفته بدون اینکه من حتی صدای بوق و سوت گوش کر کنش رو بشنوم...
راستشو بخوای اگه یه روز ازم بپرسن چیشد که برگشتی و نرفتی...؟
میگم: همون یه دقیقه..
دلم میخواد زندگیم پر از این یه دقیقه هایی باشه که حتی فکرشم نمیکردم پیش بیاد و وقتی اتفاق افتاد لبخندم تا کنار ابروهام کش بیا
من دلم عجیب دلگرم شدن میخواد . دلگرم شدن که چه عرض کنم ...دلم دلداغ شدن میخواد...
می فهمی که چی میگم...
۲۵.۷k
۱۶ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.